۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

ترسناک است برای چند سال زندگی کسی به آدم بسته باشد. همین که این موجود نرم و کوچولو، تمام وقت دنبالم راه می‌رود و صدایم می‌کند می‌ترساندم. همین که گاهی می‌اید و سر و لپش را روی پایم می‌گذارد و بعد می‌رود پی کارش. همین که وقتی جای جدیدی می‌رویم یک ربعی به من می‌چسبد تا با آدم ها و محیط آشنا شود و بعد برود خانه مردم را درب و داغان کند. همین که هیچ کس در دنیا نمی‌داند کی ها غذا و بین‌غذا می‌خورد،‌چه خوراکی‌هایی دوست دارد و وقتی دلخور است چه بازی هایی سرگرمش می‌کنند. همین که برای خوابیدن من باید پیشش باشم و با هیچ کس دیگری نمی‌خوابد.
می‌دانم،‌آخرش آنقدر این بچه را به خودم می‌چسبانم که لوس‌تر ازمن و پدرش شود.

۱ نظر:

eBook valley گفت...

marjane azizam saideh hastam khanamdeye paro pa ghorse webe romina jun, man kheyyli az tarze fekret va noe negahet be zendegi lezat mibaram baraye hamin alaraghme be donya amdane pesarkam va moshkelate dige kheyli neveshte hato peygiri mikonam, barat behtaryn ha ro arezu mikonam, rasty commnet gozashtane inja vaghean sakhte va kholase bedun be yadetam inam webloge nesbatan khosoosime khoshhal misham bishtar baham dar ertebat bashim, mibusamet
www.safa1382.persianblog.ir