۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

فرصتی برای من، فرصتی برای حیوانات

یعنی آدم خیلی عوضی است اگر بین این همه خبر کشت و کشتار و درد و فلاکت، موقع BBC خواندن بیش از هر چیزی خبر انقراض یک گونه جانوری اذیتش کند و تا خبر را تا آخر نخوانده و کمی هم برای جانور بینوا زار نزده، نتواند برود سر کار و زندگیش؟ حالا خوبست از این آدمهای کشته مرده و هلاک سگ و گربه نیستم و تا قبل تولد دخترک، مثل سگ از هر جنبنده ای میترسیدم. فرقی هم نمی‌کند که جانور در خطر یوز ایرانی باشد یا ماهی ازون برون، هر چه باشد من باید بنشینم و برایش عزا بگیرم . خیلی حرکت بورژوای لوسی است، نه؟ اما باور کنید احساس گناه و بی‌عرضگی می‌کنم، به عنوان یک آدم،‌که دخالت و کثافت‌کاری ام روی زمین باعث نابود شدن یک گونه حیات می‌شود.
چند سال پیش، قرار بود مسابقات ملکه زیبایی، نمیدانم در کدام کشور مسلمان آفریقایی برگزار شود كه مردم برای اعتراض به برگزاری این مسابقه در کشورشان به خیابان ریخته بودند. بعد هم شلوغ پلوغ شد بود و یک عده آدم کشته شده بودند. من در سوییس تازه وارد بودم. یک خانم منشی گنده و لوس ایتالیایی داشتیم كه وقتی این خبر را درروزنامه ساعت قهوه‌اش خواند، گفت واه واه، این آدم ها و جونشون هیچ اهمیتی واسه من نداره. واسه من سگ و گربه ام از این آدمها مهم تره. من با شنیدن این حرف چشمهایم چهار تا شد و بقیه چشم غره تحویلش دادند. خانم منشی آدم عجیب و پردردسری بود و دو، سه ماه بعد هم استعفا داد و رفت. اما من هروقت خبرهای بیم و امید مملکت ام را نصفه کاره رها میکنم و می‌نشینم با علاقه و تمرکز، توضیح علل انقراض شیطان تاسمانی را میخوام ، حس می‌کنم شبیه آن منشی گنده ایتالیایی شده ام.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

چیز مهمی نمی‌خواهم بگویم. یعنی می‌خواهم بگویم ها، اما تایپ فارسی‌ام آنقدر ضعیف است که اگر بگویم، یک شب دیگر را کامل از کار خواهم افتاد.
فقط بگویم که من الان کاملا شبیه یک دانشمند احمق و گیج ام(هنوز هم رسم است که برای اثبات باهوش بودن باید خودت را گیج نشان بدهی؟ ). لم داد‌ه ام روی تخت،‌ کامپیوترام را گذاشته ام روی پا و چون حال ندارم بروم آدامسی که باعث کف کردن دهان و درد گرفتن فک‌ام شده را بیندازم دور و چون نمی‌خواستم هیچ جایی بچسبانمش و بعد یادم برود و فردا صبح بچه‌ام بیاید پیدا کندش و با ذوق بپرسد what's that? و بعد بردارد قورتش بدهد، فکر کردم می‌شود بچسبانمش رو پیشانی‌ام. حالا من یک محقق لم داده روی تخت ام که با آدامسی چسبیده بر وسط پیشانی،‌ پروپوزال، که چه عرض کنم وبلاگ می‌نویسد. لازم است که بگویم گاهی دست در دماغم هم می‌کنم؟


۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تلخ ام دوباره.
وقتی زندانی به بزرگی یک قاره خانه آدم می‌شود و آدم کم کم از آن خوشش می‌آید،‌ عادت می‌کند به امید‌وار بودن، به این که یک روز همه کسانی که باید ببیند را خواهد دید. بد است وقتی آدمها بی‌خبر می‌روند و بر‌ نمی‌گردند و تو هرگزنخواهی‌دیدشان.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

داشتم اسم نوازندگان گروه شهناز را نگاه می‌کردم که به اسمی آشنا رسیدم. باورم نمی‌شد اگر عکسش را نمی‌دیدم. کلی خوش‌خوشانم شد. آخر من و این آقا در سالهای ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۵ در دانشکده فنی دانشگاه تهران همکلاس بوده‌ایم و یاد گرفته ایم چطور ابعاد تیر فلزی و ستون بتنی را حساب کنیم. حالا او کنار شجریان بزرگ تار می‌زند و من دنبال طراحی کامپوزیت‌های جدید برای کاربرد های پزشکی ام. اگر هم اسم یکدیگر را بشنویم یاد تیر و ستون می‌افتیم و کلاس‌های درندشت و نورگیر دانشکده فنی. مضحک نیست؟