۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

یک یادداشت قدیمی

امروز که از خواب پا شدم، به طرز مشکوک و عجیبی حالم خوب بود. مثل بچه آدم رفتم دستشویی و آمدم ، بدون آن که چیزی برگردانم. بعد هم هرچه منتظر شدم،‌باز خبری نشد. می‌خواستم برم به دکتر زنگ بزنم و بپرسم که نکند بلایی سر لوبیای سحرآمیز آمده که من دیگر حال تهوع ندارم. اما حوالی ۱۲ بود که سر و کله تهوع مداومم پیدا شد و من خیالم از بابت لوبیا تخت.

من در زندگی کارهای عجیب و غریب زیاد کردم, جاهای عجیب و غریب زیاد رفتم و دوستهای عجیب و غریب زیاد داشتم. همیشه هم به خاطر همین خودم را دوست داشته ام. اما حالا حساس می‌کنم تجربه بارداری عجیب ترین تجربه است. این تجربه ایست که تمام مادرهای دنیا، از مادر کوچولوی ۱۲ ساله اتوپیایی تا ملکه ثروتمند پاپ تجربه اش کرده اند. از جمله های مسخره ای مثل بهشت زیر پای مادران است، متنفر ام. حتی دوست ندارم کسی روی دست و پنچه نرم کردن من با هرمونها اسم های مسخره بگذارد. فقط دوست دارم آرام بنشینم و رشد ذره ذره اش را نگاه کنم. می‌خواهم از این زمان حداکثر استفاده را ببرم.

هیچ نظری موجود نیست: