۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

خانه ام آتش گرفته است , وطنم در آتش می سوزد امروز.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

وقتی دخترک کوچک تر بود, موقع خواباندنش, زیر گوشش می گفتم : حالا اون چشای بزرگ خوشگل خسته ات را ببند تا خوابت ببره.
الان, وقتی کنار تختش داستان می خوانم که خوابش ببرد و او هم بی وقفه می پرد وسط حرفم و هر چه عکسش را در کتاب می بیند, صد باره تکرار می کند, می گویم: حالا اون دهن کوچولوی خوشگلت را ببند مامان جان.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

خووشگل

دیده اید هر کدامتان باور دارید که فقط یک نفر هست که می داند قرمه سبزی درست و حسابی را چطور باید درست کرد و آن هم مادرتان است؟ دیده اید اگر یک بار, جایی, آبگوشتی خیلی بهتان بچسبد, می گویید مثل آبگوشت های مامانم بود؟
آنهایی که دستپخت من را خورده اند و این جا را می خوانند, لطفا توپوق و پوزخند و غیره نزنند! الان من یک دختر کوچولو دارم که دقیقا همین فکر را در مورد آشپزی من می کند.
بد تر از این نیست که می آید دست به موهای من که وقتی بخوابم و بیدار شوم, فرهایش باز می شود و کز می کند, می کشد و می گوید مامان خووشگل شده. آنوقت من حق ندارم بگیرم فشارش بدهم در بغلم و وقتی نیمه شب, بی خوابی به سرم می زند, دلم برایش تنگ شود و به بهانه رویش را کشیدن, هی به اتاقش سر بزنم؟

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

دخترک را برای اولین بار در تخت تادلر خواباندم جای کریب. خیلی راحت قبول کرد و برعکس تصور من که فکر می کردم لابد دیگر آن تو بند نمی شود, مثل بچه آدم گرفت خوابید. من هم خوش و خرم آمدم با آرش بساط پسته و چایی (!) راه انداختیم و فیلم jeux d`enfants دیدیم. بعد آمدم بخوابم که دخترک صدایم کرد. دیدم نیمه خواب روی زمین و پتویی است که برای اطمینان زیر تختش پهن کرده بودم.
الان دورش را پر بالش کرده ام.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

آی ام سو پراد او یو

دخترکم یک باره تصمیم گرفته پوشک نپوشد و تقریبا بدون حادثه روزها را می گذراند. هیجان زده ام و روزی صد بار می گویم که به بزرگ شدنش افتخار می کنم. هر بار هم صفحه فیس بوک را باز می کنم و می پرسد status تان چیست، می خواهم بنویسم هیجان زده از اینکه دخترکم می تواند جیش و پی پی اش را بگوید و برود دستشویی آدم بزرگ ها کارش را بکند. بعد می گویم دوست و آشنا و همکارهای دانشمند و دکتر مهندسم چه فکری درباره ام خواهند کرد، این است که فیلم خواندن حروف الفبایش را که مال یک ماه پیش است به جای خبر اصلی آپلود می کنم و همه می گویند به به چه بچه باهوشی.

یکی از همین روزها خواهم نوشت که به بچه ام یاد داده ام مثل بچه آدم بنشیند پشت میز غذا و هی نرود و بیاید (از وقتی نخواسته در صندلی بچه گی اش بنشیند این بلا سرمان آمده).


۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

پر‌رویی

آدم بعد از زاییدن، موجود دیگری می‌شود.

قبلا کشف کرده بودم که دیگر از دیدن خون، از حال نمی‌رود و چه بسا بتواند خون هم اهدا کند.

باز هم کشف کرده بودم که سر و زبان دفاع از خود پیدا می‌کند و اگر قبلا حاضر بود بیخیال یک ماه حقوق‌اش شود،‌ صرفا چون خجالتی بوده و رویش نمی‌شده با طلبکار، به زبان فارسی چانه بزند،‌ حالا ممکن است به مامان بی‌خیال و بچه‌ ای که خارج از نوبت پریده رو اسباب‌بازی که بچه شما نیم ساعت به خاطرش تو صف بوده، به زبان انگلیسی اعتراض کند.

اما این را نمی‌دانستم که ممکن است برود از روی linkedin، به آدمی که اصلا به عمرش ندیده نامه بنویسد که ببین، تو که از همان دانشگاهی فارغ‌التحصیل شدی که من،‌ بیا و برو به human resource تان بگو که چقدر این دانشگاه باحال است و دارد اولین دانشگاه اروپا می‌شود و هر که از آن فارغ‌التحصیل شود خیلی کار‌درست است و اینها.


چند سال قبل یک آشنای تقریبا خشن داشتم که می‌گفت مادر می‌تواند خرخره کسی که به بچه‌اش آسیبی برساند،‌ بجود.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

۷- ۸ ساله که بودم،‌ پدر و مادرم عادت داشتند حقوق ماهانه‌شان را در جعبه‌ای،‌ پشت میز بار که تبدیل به کتابخانه و دکور شده بود بگذارند. این پول خیلی خیلی عظیم تر و حجیم تر از پولی بود که من به عنوان پول‌توجیبی می‌گرفتم و می‌توانستم چیز‌های خیلی لوکس تری از همکلاس هایم با آن بخرم. برای این درک نمی‌کردم وقتی از گرانی و پول نداشتن برای خرید چیزی حرف می‌زدند. آخر آدم چرا باید برای نداشتن پول برای خرید چیزی غصه بخورد، وقتی می‌تواند با پولی که دارد صدها باربی،‌ مداد رنگی عظیم‌الجثه جعبه‌فلزی و نان‌بربری و پنیر کوپنی بخرد (معلوم است که من متولد سال ۵۲ ام دیگر؟ نه؟‌)؟ آن موقع فکر می‌کردم مادر و پدرم چقدر ساده لوح اند و کاش به نصایح من در مدیریت مالی خانواده توجه کنند و اینکه حتما من وقتی بزرگ و مسلما پولدار شدم،‌ خیلی بهتر از آنها می‌ دانم چطور باید پول خرج کرد.
دو، سه سال بعد، هر سال، عصر ۱۳ به‌در، من به مادرم التماس می‌کردم که ما هم مثل هزاران آدم خوشبخت ، برویم پارکی ، جایی، پتو بیندازیم و کتلت بخوریم. مادر و پدرم در شان خودشان نمی‌دانستند که چنین کاری کنند. مادرم، یک سال در میان، مرا سوار ماشین می‌کرد و می‌برد جاده‌های اطراف تهران، آبعلی، جاجرود، ... این جور مواقع جای پدر کتاب‌خوان و فرهیخته‌ام خیلی خالی بود (چون داشت در خانه کتاب می‌خواند) و اگر احیانا با ما می‌آمد،‌آنقدر در راه به ترافیک، بد‌رانندگی کردن مردم،‌ کثیفی جاده و غیره غر می‌زد که آمدنش چیزی از حجم چیزی که در گلوی من باد کرده بود کم نمی‌کرد. آن موقع فکر می‌کردم چرا پدر و مادرم بلد نیستند یک بار چشمهایشان را ببندند و باز کنند و از آن به بعد با آنچه دارند خوشحال باشند و اینکه چه خوب است که من می‌دانم چطور می‌شود خوشحال زندگی کرد.

اما خوشبختانه، در خانه ما تولد چیز مهمی بود. روز تولدم من ملکه شاد زمین بودم. حالا که فکرش را می‌کنم،‌ خبر خاصی هم نبود ... من بودم و کیک ساده‌ای که از قنادی ارمنی سر خیابان خریده بودند، لباسها مهمانی که مادرم دوخته بود و ...اما من آن روز و سرما، برف و کاغذ کادو پاره کردنش را دیوانه وار دوست داشتم.
نمی‌دانم، انگار از آنها پدر و مادر بهتری بودن، خیلی هم آسان نیست.

جدا خوشحال نگه‌داشتن یک بچه دوساله در روز تولدش اینقدر سخت است؟
شاید چون سرما خورده این‌جور است!
می‌خواستم با یک هفته تاخیر برای دخترکم تولد بگیرم. به موقع نمی‌شد، چون خودش و دوستانش همه درگیر و هیجان زده هالووین بودند.

کاسه، بشقاب باغ‌وحشی‌ی و بادکنک و گل و سنبل و گودی‌بگ و هزار تا خرت و پرت را گرفتم. با دخترک رفتیم کیک تولد وابزی را که عاشقش است سفارش دادیم و سر راه خانه آمدن،‌ رفتیم پارک و کمی دنبال هم بدو بدو کردیم. وقتی آمدیم خانه و رفت تختش،‌ ظرف چند ثانیه خوابش برد و من آمدم پای کامپیوتر‌ام. وقتی بیدار شد،‌ لپ‌هایش سرخ و گرم بود. دمای گوشش را اندازه گرفتم، تب داشت. تا فردا صبح هر ۴ ساعت تب‌بر خورد و تمام مدت فین‌فین کرد. آخر ایمیل زدم به دوستانش که مهمانی تعطیل است و زنگ زدم به whole food که کیک را اندازه ۳ نفر درست کند. حالا همه اتاق را بادکنم چسبانده ام و می‌خواهم کاری کنم که فردا روزی برای دخترک زبان دراز فین‌فینی من باشد.




۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

مراتب دوستی

یک مشکل بزرگم نداشتن اعتماد به نفس یا مهارت در ابراز علاقه به آدمها بوده و هست.
تا چند وقت پیش ماچ کردن برایم سخت‌ترین کار دنیا بود، تا این که چند سال زندگی در لوزان که سکنه‌اش عادت دارند هر آدم آشنا وغیر آشنایی را به محض سلام کردن، ۳ تا ماچ کنند، تابو ماچ کردن و ماچ شدن را برایم از بین برد. اما به هر حال من همان آدم سرد مزاج ام. این‌است که زورم می‌آید کسی را فلانی جون صدا کنم. همین طور، خیلی آسان است که که کسی بفهمد چقدر دوستش دارم. کافیست به ایمیل ها،‌ پیغام های فیس‌بوکی و کامنت های وبلاگی اش نگاه کند. اگر رفیقم باشد و حرفی برای زدن داشته باشیم، حتما صدایش می‌کنم فلانی. اگر کمی کوچولو موچولو باشد برایم ویا طوری دوستش داشته باشم که آدم خواهر یا برادر کوچکش را دوست می‌دارد، صدایش می‌کنم فلانی جونم. فلانی جان هم یک چیزی این وسط هاست. اما فلانی جون،‌آخرین و زورکی-محترمانه‌ترین روش صدا کردنم است که خوب، قبول دارم با روش تعداد زیادی از آدمهای نرمال فرق دارد.
یک استثنایی هم هست البته. ممکن است که خیلی هم دوستش داشته باشم ، اما اینقدر اصرار بر استفاده از مرجان جون داشته باشد و به فلانی صدا شدنش از طرف من بی‌اعتنا باشد که من مجبور شوم برای جلو‌گیری از سوءتفاهم، فلانی جون صدایش کنم. هر بارهم که اینکار را می‌کنم، کلی دردم می‌آید.

چرا آمریکایی ها،‌ بعد از کلی رفت و آمد و رفیق بازی،‌ هم را موقع سلام علیک، ماچ نمی‌کنند؟ اوایل که از سوییس آمده بودم ، واقعا افسردگی گرفته بودم از ‌ماچ نشدگی!

یکباریک فمنیست آمریکایی می‌گفت که فکر می‌کند وقتی مردان دست زنان را موقع دست دادن محکم فشار می‌دهند، دلیل مرد‌سالارانه دارد. اما من از فشرده شدن دستم موقع دست دادن خوشم می‌آید. برایم نشانه دوستی است. شما چطور؟

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

جدا چرا آدم باید آدرس وبلاگش رو به چهارتا آشنا بده، که بعد نتونه دیگه هیچی توش بنویسه؟

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

آزادی خوب است و آدمهایی که در حصار زندگیهای دوگانه بزرگ شده‌اند قدرش را بیشتر می‌دانند.
فرم شغلی را در امپریال کالج پر می‌کردم. جزو فرم‌های HR، سوالی بود که دینتان چیست و گرایش جنسی‌تان ( و البته ما قول می‌دهیم این فرم را کسانی که انتخابتان می‌کنند، نبینند). تعجب کردم.خیلی وقت بود از این سوالات بو دار نشنیده بودم. اینجا کسی به این کارهای ادم کاری ندارد،‌ هر چند من به طور ناخودآگاه حس می‌کنم که‌ وقتی می‌گویم ایرانی ام،‌ همه مسلمان دوآتشه می‌بینندم. البته بیراه هم حس نمی‌کنم،‌ وقتی بارها پیش آمده که در یک مهمانی، یک نفر از آسمان بیفتد کنار من،‌ سوال کند کجایی ام و برایم توضیح دهد این کاناپه که برداشته ای،‌ چربی خوک دارد ها.
لیست جوابهای ممکن را باز کردم ، ته دلم گرم شد. احساس خوبی بود دیدن اینکه همه گرایش‌ها، دینها و بی‌دینی‌هایی که من می‌شناسم،‌ کنار هم لیست شده بودند و آدمهایی که صاحبشان اند،‌ می‌توانستند هر چه هستند را اعلام کنند، بی‌هیچ نیازی به کتمان یا دروغ.
یاد نمازهای جماعت مدرسه افتادم، یاد گزینش فوق‌لیسانس و یاد همه دروغ هایی که گفتم، سکوت‌هایی که کردم و طعم تلخ تحقیری که نمی‌گذارد مثل یک سویسسی روشنفکر وغیر نژاد‌پرست،‌ به تمام ادیان و نشانه‌هایشان احترام بگذارم.


۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

باز مریضم، باز سرما خورده‌ام، باز ددلاین دارم و می‌خواهم این وسط وسط ها بروم مسافرت. همان اول گفتم که مریضم.


۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

شیرین آماده‌باش است برای زایمان. همان موقع سال و همان جایی که من مادر شدم!
در فیس بوک اش نوشته:
در حیرتم چطور خواهد گذشت ...
برایش نوشتم :
قرار است بهترین خاطره زندگی‌ات شود!!

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

زن قصه ما، گاهی حال و حوصله هیچ کس را ندارد، حال و حوصله آدمهایی را كه وقتی سرحال است، فکر می‌کند زیادی جوان اند و بی‌تجربه و وقتی سر حال نیست، فکر میکند ... اند لابد (کاش می‌دانستم شما این ... را چه می‌خوانید).
زن قصه ما، حال و حوصله آدمهایی را ندارد كه شبیه یک کار، یک رشته دانشگاهی، یک دانشگاه دهان پر کن و یک رتبه کنکوراند، همین طور كه حال و حوصله آدمهایی كه کدبانویی بی نقص اند را ندارد، حال و حوصله آدمهایی را ندارد كه خلاصه شدند در الگوی مادر نمونه وبلاگی، و ملتمسانه از مردم می‌خواهند تا اقرار کنند با آسمانی ترین مادر زمین طرف اند همین طور كه حال و حوصله کسانی که آنها را زنان ساده کامل می‌نامند را ندارد.
اگر در وبلاگتان از عیبهایتان می‌گوید، از اینکه بچه‌تان گاهی مریض میشود، از اینکه می‌نشینید روزی ۳ ساعت lostوdesperate housewive می‌بینید، از اینکه موقع تلوزیون دیدن مثل خرس کره بادام زمینی و کرکر می‌خورید، از اینکه خانه‌تان هیچ وقت مثل دست گل نیست و از این بابت هیچ هم ناراحت نیستید، لطفا آدرس وبلاگتان را بدهید كه خواننده‌تان شوم.



۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

فرصتی برای من، فرصتی برای حیوانات

یعنی آدم خیلی عوضی است اگر بین این همه خبر کشت و کشتار و درد و فلاکت، موقع BBC خواندن بیش از هر چیزی خبر انقراض یک گونه جانوری اذیتش کند و تا خبر را تا آخر نخوانده و کمی هم برای جانور بینوا زار نزده، نتواند برود سر کار و زندگیش؟ حالا خوبست از این آدمهای کشته مرده و هلاک سگ و گربه نیستم و تا قبل تولد دخترک، مثل سگ از هر جنبنده ای میترسیدم. فرقی هم نمی‌کند که جانور در خطر یوز ایرانی باشد یا ماهی ازون برون، هر چه باشد من باید بنشینم و برایش عزا بگیرم . خیلی حرکت بورژوای لوسی است، نه؟ اما باور کنید احساس گناه و بی‌عرضگی می‌کنم، به عنوان یک آدم،‌که دخالت و کثافت‌کاری ام روی زمین باعث نابود شدن یک گونه حیات می‌شود.
چند سال پیش، قرار بود مسابقات ملکه زیبایی، نمیدانم در کدام کشور مسلمان آفریقایی برگزار شود كه مردم برای اعتراض به برگزاری این مسابقه در کشورشان به خیابان ریخته بودند. بعد هم شلوغ پلوغ شد بود و یک عده آدم کشته شده بودند. من در سوییس تازه وارد بودم. یک خانم منشی گنده و لوس ایتالیایی داشتیم كه وقتی این خبر را درروزنامه ساعت قهوه‌اش خواند، گفت واه واه، این آدم ها و جونشون هیچ اهمیتی واسه من نداره. واسه من سگ و گربه ام از این آدمها مهم تره. من با شنیدن این حرف چشمهایم چهار تا شد و بقیه چشم غره تحویلش دادند. خانم منشی آدم عجیب و پردردسری بود و دو، سه ماه بعد هم استعفا داد و رفت. اما من هروقت خبرهای بیم و امید مملکت ام را نصفه کاره رها میکنم و می‌نشینم با علاقه و تمرکز، توضیح علل انقراض شیطان تاسمانی را میخوام ، حس می‌کنم شبیه آن منشی گنده ایتالیایی شده ام.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

چیز مهمی نمی‌خواهم بگویم. یعنی می‌خواهم بگویم ها، اما تایپ فارسی‌ام آنقدر ضعیف است که اگر بگویم، یک شب دیگر را کامل از کار خواهم افتاد.
فقط بگویم که من الان کاملا شبیه یک دانشمند احمق و گیج ام(هنوز هم رسم است که برای اثبات باهوش بودن باید خودت را گیج نشان بدهی؟ ). لم داد‌ه ام روی تخت،‌ کامپیوترام را گذاشته ام روی پا و چون حال ندارم بروم آدامسی که باعث کف کردن دهان و درد گرفتن فک‌ام شده را بیندازم دور و چون نمی‌خواستم هیچ جایی بچسبانمش و بعد یادم برود و فردا صبح بچه‌ام بیاید پیدا کندش و با ذوق بپرسد what's that? و بعد بردارد قورتش بدهد، فکر کردم می‌شود بچسبانمش رو پیشانی‌ام. حالا من یک محقق لم داده روی تخت ام که با آدامسی چسبیده بر وسط پیشانی،‌ پروپوزال، که چه عرض کنم وبلاگ می‌نویسد. لازم است که بگویم گاهی دست در دماغم هم می‌کنم؟


۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تلخ ام دوباره.
وقتی زندانی به بزرگی یک قاره خانه آدم می‌شود و آدم کم کم از آن خوشش می‌آید،‌ عادت می‌کند به امید‌وار بودن، به این که یک روز همه کسانی که باید ببیند را خواهد دید. بد است وقتی آدمها بی‌خبر می‌روند و بر‌ نمی‌گردند و تو هرگزنخواهی‌دیدشان.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

داشتم اسم نوازندگان گروه شهناز را نگاه می‌کردم که به اسمی آشنا رسیدم. باورم نمی‌شد اگر عکسش را نمی‌دیدم. کلی خوش‌خوشانم شد. آخر من و این آقا در سالهای ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۵ در دانشکده فنی دانشگاه تهران همکلاس بوده‌ایم و یاد گرفته ایم چطور ابعاد تیر فلزی و ستون بتنی را حساب کنیم. حالا او کنار شجریان بزرگ تار می‌زند و من دنبال طراحی کامپوزیت‌های جدید برای کاربرد های پزشکی ام. اگر هم اسم یکدیگر را بشنویم یاد تیر و ستون می‌افتیم و کلاس‌های درندشت و نورگیر دانشکده فنی. مضحک نیست؟

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

قرار است پروپوزال بنویسم.
بچه‌ام بنا به عادت جدید, سر ساعت نه و نیم شب پتو و دودویش را بغل می‌کند و می‌گوید تخت. بوس و بغل می‌شود و آی لاو یو اش را می‌شنود و می‌رود که بخوابد. آرش می‌گوید چرا چشمهایت این مدلی شده،‌ خسته‌است یا مریض؟
با خودم قرار می‌گذارم که فردا بروم کرم دور چشم لانکوم‌ام را بخرم. این کرم‌های داروخانه ای به درد عمه آدم می‌خورند فقط.
قرار است پروپوزال بنویسم.
هی وبلاگ ها را زیر و رو می‌کنم. صد بار، نوبتی،‌ وبلاگ فک و فامیل،‌ فیس‌بوک،‌ بی‌بی‌سی فارسی و غیره را باز می‌کنم و می‌بندم. پروپوزال که پیش‌کش، جواب نامه کسی که قبول کرده کمکم کند را هم نداده‌ام. چشمهایم باد کرده. فکر نکنم با کرم، کارم راه بیفتد. باید شبها مثل آدم بخوابم. اگر این پروپوزال که چه عرض کنم،‌ وبلاگ فک و فامیل و فیس‌بوک و غیره بگذارند.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

یک وقت ممکن شاعری که دوستش نداری،‌ درباره چیزی شعر بگوید که به تو ربطی ندارد و تو شعرش را بخوانی و بغضت بگیرد.
شاید هم آن وقت، وقتی است که هر اتفاق دیگری می‌افتاد،‌ باز هم تو بغضت می‌گرفت.


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من تو را بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده ست

دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست


تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالیهای پی در پی

تو را از نیمه ره برگشتن یاران

تو را تزویر غمخواران

ز پا افکند؛


تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد

تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛


تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است؛


تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و

اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است

خواهی رفت

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم

من اينجا عاشق اين خاک؛ اگر آلوده يا پاکم؛

من اینجا تا نفس باقی است می مانم

من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم


امید روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه، می مانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک

با دست تهی، گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید

سرود فتح می خوانم


و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

خوب زن حسابی،‌ نرو وبلاگی بخوان که خوشت نمی‌آید. مگر مرض داری؟
حالا نیست خودت هیچ غلط املایی و انشایی نداری! نیست هی در آن یکی وبلاگت نمی‌خواهی به زبان بی‌زبانی به همه بفهمانی چقدر دردانه ات باهوش و فکور و منور‌الفکر است! یعنی مردم اختیار وبلاگ خودشان را هم ندارند ؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

مادر محترم،‌ حتما تا به حال متوجه شده‌‌اید که این بچه و همه کارهایش فقط و فقط مال شما است و کار پدر محترم یک ساعتی بازی شبانه است، اگر با بقیه برنامه‌هایش همزمانی نداشته باشد.
حتما هم می‌دانید که به عنوان مجازات همینی که متوجه شده‌اید ،‌یک عده پف‌یوز مرتبط با ماورا‌‌طبیعه برایتان تعیین کرده‌اند که شما در قیمومیت و حضانت موجودی که روزی از خون شما تغذیه کرده و از لحظه تولدش، هر ثانیه زندگی‌تان برای اوبوده است، هیچ حقی ندارید و حضانت بعد پدر را به پدر‌بزرگ پدری و عمو‌هایش داده اند.

منظورم از نوشتن این متن،‌ غر زدن به همخانه بسیار دموکراتم که بچه‌اش را شبها حمام می‌کند ولباس می‌پوشاند و شطرنج یادش می‌دهد نبود ها، بیشتر احتیاج داشتم یک پف‌یوز بگویم به قانون‌گذاران مملکتی که در آن، بر‌عکس تمام جوامع متمدن و غیر‌متمدن ،‌ مادر قیم بچه‌اش نیست.
این همخانه زیادی دموکرات من که می‌گوید بچه مال هیچ کس نیست. مال خودش است. فکر کنم به خاطر همین است که بچه‌ام چند وقت است هر شب نیم ساعت دیر تراز شب قبل می‌خوابد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

هیچ فکر نمی کردم آدم ممکن است مجبور شود چسب دستش را که ناخنش ریشه و ریشه‌اش کنده شده است باز کند تا بچه‌اش را از نگرانی در آورد. بچه‌ای را که از وقتی فهمیده بود دست مامانش اوف شده، هی نگران نگاهش می‌کرد و نازش می‌کرد و بوسش می‌کرد و با دیدن کوچکی زخم هم باورش نمی‌شد مامان اینقدر‌ها دردش نمی‌آید.
خیر سرم من این وبلاگ را باز کرده بودم که از چیزهایی غیر از مادر بودن بنویسم.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مامان بهار در تولد ۵۰ سالگیش،‌ برای دخترش که یک قاره آنور تر زندگی می‌کرد نوشته بود احساس می‌کنم ابری ام که با دو طناب، محکم به زمین بسته شده ام و اگر تو و گلنار را نداشتم، مدتها بود ناپدید شده بودم.
آنموقع فکر می‌کردم هر بچه مثل یک طناب است و اگر کسی ۶ بچه داشته باشد، لابد حس می‌کند با ۶ طناب بسته شده. همان موقع فکر می‌کردم قلب آدم تماما مال بچه اش است تا وقتی که بچه دوم بیاید و نصف جای بچه اولی را بگیرد. نمی دانم از کی فهمیدم بچه های ادم قلب آدم را تکه تکه نمی‌کنند، بلکه هر کدام به تنهایی همه اش را اشغال می‌کنند. عشقشان روی هم، روی هم ، می‌نشیند روی تمام قلب آدم. داستان طناب ها هم همین ‌طور است. هر بچه به اندازه کافی آدم را طناب پیچ می‌کند و می‌بندد به زمین،‌ حتی اگر به سبکی ابر بوده باشی یا حداقل خیال کنی که این قدر سبک بوده ای.


۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

سهراب کشی

از درد تو هیچ روی درمانم نیست / درمان که کند مرا که دردم هیچ است

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

بابای این بچه 'شیرین تر از عسل' من می‌گوید خوشمزگی و گوگولیت این موجودات در چشم پدر و مادرشان دلیل evolution ای دارد و طی ملیونها سال تکامل،‌ این ها همچین طوری گرد و قلمبه و گوگولی شدند که علارقم اذیت و آزار و عربده‌کشی و غذا خوردن و پی‌پی کردن و خوابیدن تمام مصیبتشان،‌ والدین با روی گشاده نگهشان دارند و یک وقت بر ندارند ببرند بگذارندشان سر کوچه که آشغالی ببرد.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

Love is…

when “cold feet” are a cure for snoring.

لاو ایز این که شما یک عمر از موی فرفری شاکی بوده باشید و تمام محصولات شیمیایی و غیر‌شیمیایی بازار را آزمایش کرده باشید تا مویتان صاف شود،‌ بعد همین که اولین فر روی کله کم پشت بچه‌تان شکل گرفت، هی راه بروید و بگویید مامان قربون اون فر موهات بره.

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

وقتی رای‌هایمان را دزدیدند،‌ عکس‌مان شد مربع سبزی که می‌گفت رای من کو؟ وقتی همشهری‌هایمان را به جرم این سوال کشتند،‌ عکس مان شد مربع سیاه عزا.
امروز با وقاحت می‌گویند درصدی از آرا را بازشماری کرده‌اند و نتیجه همان است. در خانه تان به شما تجاوز می‌کنیم و مال و منالتان را غارت می‌کنیم اما شما هیچ کاری نمی‌توانید بکنید. ‌دنبال رنگی عزادار تر از سیاه می‌گردم.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

من ترسو ام، خیلی ترسو. یعنی اگرالان ایران بودم، تو شش تا سوراخ قایم شده بودم. من جرات نمی‌کنم در فیس‌بوک دوستان ام را تشویق کنم که در ایران به تظاهرات بروند یا اعتصاب کاری کنند وقتی خودم در دورترین نقطه زمین نسبت به آنجا دارم با بچه ام Bob the builder نگاه می‌کنم. برای همین هی این لینک هایی که همه پست می‌کنند را share می‌کنم و باز برشان می‌دارم.

عجیب اند برایم آدم هایی که خارج از ایران اند،‌اسم فیس‌بوکی‌شان را عوض کرده‌اند و هی فراخوان اعتصاب و تظاهرات می‌فرستند.

ندا دختر کوچکی بود که جشمانش به سیاهی ذغال بود

هر وقت صفحه BBC و Facebook را باز می‌کنم،‌ ندا لبخندم می‌زند. هزار بار فیلم جان دادنش را دیدم و هر بار به گریه افتادم. تصویر دختر زیبایی که در کنار خیابان خون از بینی و چشم و دهانش بیرون می‌زند و نگاهش خاموش می‌شود از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. اولین بار تیتر فیلم را دیدم و خود فیلم را باز نکردم. ته دلم غر فمینیستی هم زدم که چه فرقی دارد زنی به تیر نامردان بمیرد یا مردی؟‌! چرا امروز همه با این دختر بی‌نوا پسر‌خاله شدند؟ وقتی فیلم چند بار دیگر روی Facebook پست شد، نگاهش کردم و برابری زن و مرد یادم رفت. آدم های زیبا نباید بمیرند، آن هم ‌طوری که مردم تمام دنیا را از ماندن و سکوتشان شرمنده کنند.

ندا دختر کوچکی بود که نمی‌خواست چادر به سر کند
او در خیابان های تهران قدم میزد و به جمعیت بر افروخته ملحق شد
ناگهان سوزشی در سینه خود احساس کرد و خون جاری شد
مردم را شکست نخواهید داد وقتی آزادی خواهی گسترش میابد
بمیرید، بمیرید ای مجسمه ها ی سنگی
بنگرید چگونه سربازانی که صورتشان رو پوشانده اند فرار میکنند
مردم را شکست نخواهید داد وقتی یاد گرقتند آزادی جقدر خوب است
ندا دختر کوچکی بود که جشمانش به سیاهی ذعال بود
او در خیابان های تهران قدم میزد که رای خود را پس بگیرد
به پدرش بنگرید که سر دخترش در دستان اوست و فریاد بر آسمان ها میاورد
مردم را شکست نخواهید داد وقتی یاد گرفتند چگونه پرواز کنند

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

اي مرغ سحر! چو اين شب تار
بگذاشت ز سر سياهكاري،
وز نفحه ي روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماري،
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ي نيلگون عماري،
يزدان به كمال شد پديدار
و اهريمن زشتخو حصاري ،
ياد آر ز شمع مرده ياد آر!


اي مونس يوسف اندرين بند!
تعبير عيان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شكرخند
محسود عدو، به كام اصحاب ،
رفتي برِ يار و خويش و پيوند
آزادتر از نسيم و مهتاب،
زان كو همه شام با تو يكچند
در آرزوي وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده ياد آر!


چون باغ شود دوباره خرّم
اي بلبل مستمند مسكين!
وز سنبل و سوري و سپرغم
آفاق، نگار خانه ي چين،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز كف زمام تمكين
ز آن نوگل پيشرس كه در غم
ناداده به نار شوق تسكين،
از سردي دي فسرده، ياد آر

علي اكبر دهخدا

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

مردم کشورم را باز دوست دارم. سالها بود که دوستشان نداشتم. وقتی کشورم را ترک کردم، از دست مردمش عصبانی بودم، از دست ادمهایی که وقتی تصادف می‌کردند، پیاده می‌شدند که هم را بزنند،‌ از دست آدمهایی که هیچ وقت نمی‌توانستی مطمین باشی که راست می‌گویند، از دست آدمهایی که کار کردن برایشان بار منفی داشت و مال تراکتور بود و درس خواندن کار خر،‌ از دست آدمهایی که خیال می‌کردند از همه مردم دنیا باهوش تر، متمدن تر و زیبا ترند، از دست آدمهایی که در کوچه و خیابان و دانشگاه و شرکت، همه جا مرا ضعیفه می‌دیدند. تا سالها بعد از رفتنم، از این مردم فرصت طلب دروغگو بدم می‌آمد و دلم برایشان تنگ نمی‌شد.
دوستم داشت بعد چند سال زندگی در کانادا به ایران بر‌ می‌گشت. به ‌اش گفتم: به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را
بعد یادم آمد بیش از ۱۰ سال قبل همین را به دوست دیگری که به کانادا می‌رفت گفته بودم
این روزها دلم برای مردم کشورم تنگ شده. وقتی می‌گویم مردم،‌ یاد مرد کثیف چرب و چیلی که در میدان انقلاب متلک بارم می‌کرد نمی‌افتم،‌ یاد مردم کشورم می‌افتم.

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

احساس می‌کنم حق ندارم درباره حوادث جدید حرفی بزنم، تا وقتی آنجا نیستم که کتک بخورم،تنم کبود شود و ‌از جانم و مالم بترسم. اما می‌توانم که بگویم دست مریزاد آدمهای شجاعی که می‌روید حق را فریاد می‌زنید

مواظب باشید! حیفید شما که بلایی سرتان بیاید


۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

خاله‌زنک بازی

ببخشید من به اصول دموکراسی پایبند نیستم و گاهی خاله‌زنک بازی در می‌آورم و اینها، اما باورتان می‌شود هنوز آقای دکتر مهندس فلان بهمان هایی پیدا می‌شوند که بعد ۱۰ سال زندگی، کار و معاشرت در اروپا و آمریکا، هیچ کدام از دخترهای ایرانی و غیر‌ایرانی دور و برشان را نمی‌پسندند و می‌روند ایران یک زن می‌ستانند که خانم والده یا همشیره‌ها برایشان پسندیده‌اند.
راستش را بخواهید، نتیجه اش بد هم نیست. رابطه این ها که من می‌شناسم که دوام آورده است. اغلب هم این آقاست که یک تغییر سطح در رفتار، گفتار و انتخاب تفریحاتش می‌دهد و می‌شود همسن و سال خانمش که معمولا ده سالی کوچکتر است.

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

از آب و خاک و مهر تو سرشته شد گلم ، مهر اگر برون رود تهی شود دلم

فیلم تبلیغاتی موسوی را دیدم . نمی‌دانم پدرمادرهایمان درباره اش چه فکر می‌کنند،‌ نمی‌دانم چه کرده است و چه می‌تواند بکند، دوستش داشتم. مهم نیست که من دین ندارم، او شال سبزی که بر گردنش انداختند را زیبا تعریف کرد.
دوستش داشتم. اسمش میر حسین است. جدا اسم قشنگی نیست؟ بابام می‌گفت آدم های بزرگ اسمهای بزرگ دارند، تا به حال دیده ای یک ... رییس جمهور شود؟ ساده حرف می‌زد. ترکها، نه‌ آذری ها، گاهی جای سید اسم بچه‌شان را میر می‌گذارند.

بیش از هر زمانی دلم می‌خواهد که ایران زندگی می‌کردم. نه آنکه دلم بخواهد الان برگردم و در این سن و سال همه چیز را از نو بسازم، می‌دانم بعد اولین مهمانی خانوادگی، وقتی ببینم همه آدم های معقول و تحصیل کرده دور و برم ناخود‌آگاه غرق خرافات اند، دیوانه می‌شوم و می‌خواهم برگردم جایی که کسی کاری به کارم نداشته باشد. کاش هیچ وقت ترکشان نکرده بودم. کاش آن آدمها را که دیدنشان اینقدر برایم آرزوی دست نیافتنی شده است، ترک نکرده بودم. زمان سریع می‌گذرد. ده سال پیش هم مادرم خودش را پیر می‌دانست و من با او می‌جنگیدم و دلیل می‌اوردم که چرا پیر نیست. ان دلیلها دیگر کار نمی‌کنند، می‌ترسم واقعا پیر شده باشد، می‌دانید؟ می‌گویند مرگ مادر کابوس بچه های دو سه ساله است. ‌تمام سالهای دبستان عادت داشتم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار،‌خدایا من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار، خدایا یک کاری کن شاگرد اول بمانم. می‌دانید؟ این کابوسی کودکی من هرگز درمان نشده. کاش هنوز می‌توانستم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار،‌ من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار،‌ مملکتم را هم سالم نگه دار.

پی‌نوشت: چون ویزای ورود ما به سرزمین فرصت های طلایی، از نوع یک بار ورود است،‌ برای رفتن به ایران باید با بچه ۱۸ ماهه ام اول بروم ترکیه،‌ یک شب بمانم و درخواست ویزای مجدد بکنم، بروم ایران و یک ماهی منتظر بمانم که یک ویزای یک بار ورود دیگر برایم صادر شود. بر پدر هر کی از دیوار مردم بالا برود لعنت!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

شیر مادر

بچه ام را ۴ ماه است از شیر گرفته ام.هنوز باورم نمی‌شود. گاهی سرم درد می‌گیرد و غر می‌زنم. آرش می‌گوید خوب چرا قرص نمی‌خوری و من یادم می‌اید الان یک زن آزادم. نمی‌دانید چه لذتی دارد آزادانه قرص خوردن،‌ یا وقتی هوس قهوه بیشتر کرده ای،‌هر تعداد فنجان قهوه را که می‌خواهی نوشیدن.
کلاس آمادگی زایمان می‌رفتیم . معلم که یک مامای قدیمی بود، از جمع زنان حامله ای که پهلوی شوهر هایشان نشسته بود سوال کرد آیا می‌خواهید خودتان به بچه تان شیر دهید؟ دلایلتان چیست؟ به صورت حلقه دور معلم نشسته بودیم و نوبتی هر زوج باید حرف می‌زدند. همه همشاگردی ها،‌ یا به قول آرش همگردی هایم بدون استثنا می‌خواستند شیر بدهند و کلی دلیل داشتند برایش. من تنها کسی بودم که گفتم هنوز تصمیم نگرفته ام، چون با آنکه می‌دانم برای بچه ام خیلی خوب است،‌ خودم از این کار بدم می‌اید.
خوب بعد از زایمان تصمیم گرفتم شیر بدهم. وقتی آدم می‌زاید،‌ آنقدر ریختش وحشتناک است و آنقدر چاق و بد شکل است که دیگر به بدشکلی ژست شیر دادن اهمیت نمی‌دهد. آن وسط ها،‌ یادم رفت به بچه ام سرشیشه را هم معرفی کنم و طفلک از شیشه خوردن را یاد نگرفت و در نتیجه با شیشه شیر دادن کلا منتفی شد. ۲ ماه بعد با همگردی هایم قرار داشتیم تا بچه هایمان که همه باید با یکی دو هفته اختلاف به دنیا می‌امدند را ببینیم. در آن جمع ۸ ،‌۹ نفره فقط من ، یک مامان سیاه‌پوست و یک مامان ایتالیایی به بچه شان شیر می‌دادند و مامان ایتالیایی می‌خواست سر ۴ ماه بچه اش را از شیر بگیرد.

بچه بیش از ۱ سال به شیر مادر احتیاج ندارد. به نظر من بعد از آن حتی ضرر هم دارد چون اشتهای بچه را کور می‌کند، نمی‌گذارد غذای واقعی بیشتری را آزمایش کند، او را بیشتر و بیشتر به مادر وابسته می‌کند و الگوی خواب مادر و بچه را تحت تاثیر قرار می‌دهد که نتیجه اش مادر خسته تر و بی‌حوصله تر است. حداقل در مورد من اینطور بوده و بعد از از شیر گرفتن، ما خیلی خوشحال تریم.

آشناهای ایرانی من، مطابق قانون نانوشته ای ۲سال و ۱۵ روز به بچه شان شیر می‌دهند و ناله می‌کنند که بچه شان شب نمی‌گذارد بخوابند. اگر مریض شوند دارو نمی‌توانند بخورند. رژیم نمی‌توانند بگیرند واز شر وزن اضافه حاملگی خلاص شوند. رابطه جنسی شان تحت شعاع قرار می‌گیرد. مذهبی نیستند ولی یادشان هم نیست این عرف ۲ سال و ۱۵ روز شیر دادن از کجا آمده.
بعضی ها به این قضیه شیر دادن حسابی افتخار می‌کنند. در نظر سنجی وبلاگهای مادرانه ای که می‌خوانم، گاه کار به جایی می‌کشد که می‌گویند : ولش کن، این که نظر داده حتما از این مامانهاست که به بچه اش شیر شیشه ای داده. یعنی اگه شما به هر دلیلی به بچه تان شیر نداده اید،‌ بهتر است دور و بر این مامان های فداکار هم نپلکید.
چند دهه قبل،‌ زنان اروپایی و آمریکایی دسته جمعی از خانه های شان بیرون امدند و کار و زندگی اجتماعی را شروع کردند. دیگر هم به بچه هایشان شیر ندادند تا بعد از سالها که دکتر ها به قسم آیه افتادند که شیر مادر برای نوزاد لازم است. این روزها کتابهای بچه داری می‌گویند به بچه تان تا ۱ سالگی شیر بدهید و زود تر شیرش را قطع نکنید. اما از طرفی اینجا هر روز مادر پدر ها ی معتقد به attachment parenting زیاد تر می‌شود، اینها که می‌گویند به بچه‌تان تا هر وقت که احساس می‌کنید لازم است شیر دهید (مامانی می‌شناسم که به پسر۳۰ ماهه اش در حالی که خودش ۷ ماهه حامله بود شیر می‌داد) ،‌اگر خواستید پیش خودتان بخوابانیدش،‌واکسن نزنید، بچه تان را ‌در خانه بزایید و ...اما دکتر ما که من خیلی دوستش دارم و خیلی آدم حسابی است ، از شیر گرفتن بعد ۱ سالگی را تشویق می‌کند (حتی می‌گفت اگه دخترک شیر گاو نخورد هم عیب ندارد،‌ روزی ۲ وعده پنیر یا ماست بخورد بسش است).

بگذارید اقرار آخرم را هم بکنم. من از شیر دادن بدم می‌امد و بدم می‌اید. مخصوصا به یک بچه گنده که راه می‌رود و کلی چیز بلد است. یعنی مو به تنم راست می‌شود وقتی کسی از شیر دادن به بچه ای می‌گوید که حرف می‌زند و دهانش پر از دندان است. آن ۳.۵ ماهی که طول کشید که بعد ۱ سالگی بچه ام را از شیر بگیرم،‌ جانم در آمد. هر بار که جایی اقرار کردم و گفتم هنوز نتوانسته ام بچه ام را از شیر بگیرم، از خجالت آب شدم. الان خوشحالم،‌ واقعا خوشحالم که بچه ام مستقل از من است و اگر باز بچه دار شوم:
مممم
هنوز تصمیم نگرفته ام، چون با آنکه می‌دانم برای بچه ام خیلی خوب است،‌ خودم از این کار بدم می‌اید

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

گاهی دلم می‌خواهد آخرین ایمیل ای که گرفته ام را پاک کنم تا وقتی صندوق ام را دوباره باز می‌کنم چشمم به آن نیفتد

گاهی دلم می‌خواهد هر نامه جدیدی که می‌اید را پاک کنم تا وقتی صندوق ام را باز می‌کنم، چشمم به آخرینی که دوست داشتم بیفتد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

اعدام

یک زمانی، هشت نه سال قبل، برایم مرگ و زندگی چیزهای پر اهمیتی نبودند. فکر کنم همه آدمهایی که در نوجوانیشان جنگ و بمب باران را دیده اند این طورند، نه؟ آن موقع ها، برای یک کوه نوردی ناقابل، وسط برف و بوران، سوار مینی‌بوس درب و داغان گروه که لاستیک هایش صاف صاف بود و راننده‌ اش مشنگ می‌شدم و هر جا که گروه می‌رفت می‌رفتم. آخرین سالی که مهندس سد و هیدرولیک بودم در ایران، هر هفته سوار یکی از این هواپیماهایی می‌شدم که می‌روند جنوب و برمی گردند و سالی دو سه تایشان می‌افتد. نه اینکه احساس سازندگی داشته باشم ، یا پولی از این راه در بیاورم ها، همین جوری می‌رفتم. بیشتر فکر می کردم مرگ و زندگی آدم کاملا به اقبالش ربط دارد.
روزهای اولی که رفته بودم لوزان، سپتامبر ۲۰۰۱، یک بار برای کاری رفتم دفتر گروه. دیدم منشی مان نشسته یک فیلم روی مونیتورش می‌بیند، یک هواپیما می‌اید راست می‌رود در شکم یک ساختمان بلند. با خودم گفتم چه خوب فیلم ساخته اند ، چقدر طبیعی است. منشی با وحشت توضیح داد که ماجرا چیست. من باز در عین بلاهت باز گفتم چه جالب. آن موقع ها ما ایرانی ها هنوز جزو محور شرارت نبودیم، اما فکر کنم منشی مان دقیقا همین عبارت به ذهنش آمد.
آن موقع ها اصلا فکر نکرده بودم که ما جزو کشورهایی هستیم که هنوز آدم ها را دار می‌زنیم. راستش آنقدر ها برایم مهم نبود. حالا وسط این همه آدم که هر سال تو جاده‌هایمان می‌میرند، ان همه آدم که به خاطر آلودگی هوا می‌میرند، این همه که از نبود فوریتهای پزشکی می‌میرند، آنهمه که که اصلا همین جوری خودشان را می‌کشند و می‌میرند، حالا چند تا قاتل را هم دار بزنند.
یک سال بعد، وقتی به بحث چند همکار فرانسوی، سوییسی و الجزایری درباره اعدام گوش می‌کردم، تازه برای اولین بار به این فکر کردم که آدم های عادی و سالم حق ندارند به اسم مجازات، جان هیچ موجود زنده ای را بگیرند. همکار فرانسوی ام مخالف گرفتن جان آدمی بود که به هر دلیلی، هر جنایتی را کرده. نگران حرمت انسانی آدمی در اتاق گاز بود که شاید مریض است، شاید روانی است، شاید به دروغ جنایت را گردن گرفته است و شاید ما آدم های عادی در قالب قاضی، وکیل و تماشاچی، نمی فهمیم چه می‌گوید. تازه یاد حرمت انسانی مجرمان ایرانی افتادم که با پیزامه و دمپایی وسط میدانی با طناب کشیده می‌شوند بالای جرثقیل و همشهریان من، کوچک و بزرگ می‌ایستند و نگاهشان می‌کنند.
اما امروز، از سر استیصال، با اعدام آدمی مثل این موافقم. باور کنید من آدم خور نیستم. باور کنید من هم از تصور مجازاتی به اسم اعدام وحشتم می‌گیرد و قبول دارم هر جانی بالفطره ای ممکن است فقط یک بیمار روحی باشد که نیاز به درمان دارد. باور کنید حسودیم می‌شود به مردم کشور های که اشد مجازات برایشان حبس ابد است و کسی به اسم عدالت و قانون جان آدم زنده ای را نمی‌گیرد. اما کاش می‌شد به این آدم ها فهماند که در سرزمین من،‌ زندانها برای نگهداری از روزنامه نگاران بالای ۷۰ سال و زیر ۵۰ کیلو طراحی شده اند. یعنی مجرم باید از نظر قدرت بدنی در حدی باشد که با یک لگد ساده جان بدهد تا بشود در زندان نگهش داشت و در نرود.
باور کنید من آدم خور نیستم،‌ اما دلم می‌خواهد در برابر اعدام این آدم سکوت کنم. آخر اگر اعدام نشود، چطور می‌شود درجایی مثل سرزمین بی‌صاحب آریایی، جلویش را گرفت تا از زندان فرار نکند و بچه های دیگری را شکنجه .

پی‌نوشت: این فقط یک نوشته احساسی است. فکر کنم زیاد تحت تاثیر سکوت بره‌ها و رضا مارمولک قرار گرفته ام

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

شب ها ساعت ۹ به بعد،‌ وقتی دخترک خواب است و من بیکار،‌ با اشتیاق می‌ایم و این صفحه را باز می‌کنم تا گوشه سمت چپش را نگاه کنم. دنبال به روز شدن وبلاگ مامانهایی هستم که آن موقع، صبحشان است و آنور دنیا رفته اند سر کار. چقدر این آدم های ندیده را دوست دارم. تجربه ای‌ یکسان، محکمتر از آنکه فکرش را بکنی به هم ربطمان داده وبیش از هر دوست صمیمی و قدیمی ای، با هم حرف داریم.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه


در یک نظر‌خواهی در linkedin شرکت کردم:‌ آیا دنبال کار می‌گردید؟
این نتیجه آن بر اساس جنسیت است . شرکت کننده ها فارغ‌التحصیل EPFL اند و حدود ۱۳۰-۱۴۰ نفر (در زمانی که من رای دادم).

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

کاکل زری ها

سال ۷۱ بود و روزنامه نتایج کنکور رسیده بود به دستم. جالب ترین کاری که می‌توانستم با آن بکنم این بود که بشینم اسم تمام آن ۸۰ نفری که قرار بود همکلاسم باشند را پیدا کنم و ببینم چند تایشان دخترند. در آوردم بهار،‌ نگار،‌ خودم، پری‌ناز،مهرزاد، مهیار،‌ ... چقدر دختر!!!
بابا توضیح داد: مهیار اسم پسره بابا.
من: مهرزاد چی؟
سکوت
خوب تو فامیل ما هر چی پسر هست اسمش یا علی است،‌ یا رضا یا علی رضا. از کجا باید می‌دانستم؟

چند سال است آشنایان من اگر پسر بزایند، اسمش را حتما می‌گذارند آرتین. باورتان می‌شود من بالای ۱۰ تا آرتین زیر ۴ سال می‌شناسم؟

بابا جان اسم پسرتان را نگذارید مارتیا. قبلا یک دانه در وبلاگستان بود، کلی طول کشید من (پاراگراف اول در توضیح استعداد من که خاطرتان هست؟) بفهمم پسر است. حالا ۳، ۴ تا اند. به خدا! سینا و رضای گردن کلفت را هم سر این آ آخر اسمشان مردم اینجا فکر می‌کنند دخترند،‌مارتیا که جای خود دارد.


۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

داغدارم، نه برای کسی که نمی‌شناسمش، جز این که سالهاست وبلاگش را می‌خوانم، که برای خودم. برای خودم که سالها قبل تصمیم گرفتم موقتا از ایران برم تا دنیا را ببینم و بعد قدم به قدم ماندنم تمدید شد،‌ آنقدر که فراموش کردم برگشتن را. حالا مدتهاست همه چیز آنقدر تغییر کرده که برگشتن دیگر ممکن نیست. اما این هیچ از داغداری ام کم نمی‌کند.

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

وقتی بچه‌ام نوزاد بود،‌ می‌گفتم بچه ‌ایرانی هایی که مامان بابای مو و چشم ابرو مشکی دارند این طور موی افشان دارند،‌ عیبی ندارد بچه من کچل است، شاید قرار است مثل خانواده پدرش مو طلایی و چشم آبی شود. البته خیلی زود معلوم شد چشم آبی و بلوند نیست و بیشتر یک مو‌قهوه‌ای جذاب و تو‌دلبرو است. امروز در پارک با دو تا بچه ۲۲ ماهه بلوند آمریکایی بازی می‌کرد،‌ یکیشان تازه آرایشگاه رفته بود و دیگری موهایش از شانه اش گذشته بود، هر دو هم از این گل‌سر‌هایی زده بودند که هیچ رقمه روی کله بچه من بند نمی‌شود. می‌گویید تا ۶ ماه دیگر مو در می‌اورد؟

ببینم، شما وقتی کسی جلویتان زمین بخورد، می‌خندید؟‌ بهار می‌گفت همه این جوری اند. من هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌اید آخرین بار کی کسی جلویم زمین خورده و من چه کرده ام. اما لابد بهار راست می‌گوید. فکر کنم اگر الان کسی جلویم بخورد زمین خواهم خندید.

آدم هایی که ۱۰ سال است ایران زندگی نمی‌کنید، آیا واقعا حال و هوای عید دارید؟‌ دروغ چرا، من سالهاست که ندارم. امسال به خاطر بچه‌ام تمام مراسم را به جا می‌اورم. اما انگار زورکی است

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

وظیفه نداریم که زورکی برای ۸ مارس مطلب بنویسیم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

دخترک وقتی ۶ ماهش بود،‌ وقتی بابا می‌امد خانه،‌ هیجان‌زده می‌شد،‌غش غش می‌خندید،‌دو تا دستش را مشت می‌کرد و می‌خواست هر دو مشتش را بکند در دهانش،‌ که خوب جا نمی‌شد
این روز ها وقتی صدای در باز کردن بابا می‌اید،‌ دوان دوان می‌رود و خودش را می‌اندازد بغل بابا، بعد با هم در اتاق ها راه می‌روند و دخترک تعریف می‌کند آن روز چه کارها کرده است: گل، ددر، به به، هنو، بازی،‌ خاکا. هر کدام از این کلمات در آن لحظه و بسته به آنکه دخترک موقع گفتنش کجا را نشان دهد، هزار معنی دارند. به‌به ممکن است به‌به خوردن باشد،‌ به‌به درست کردن باشد،‌ به‌به خریدن باشد یا به‌به به نی‌نی دادن باشد. فکر کنم وقتش باشد به قسمت زبان CV ام یک زبان جدید اضافه کنم.
چرا اینقدر تند می‌گذرد.
دخترک ۸ ماهه بود ، تازه چهاردست و پا می‌رفت و یک سره زیر دست و پا و میز ها بود. مهمانی بودیم. رییس بابا از ما اجازه ‌خواست دخترک را چند دقیقه بغل کند. من از خدایم بود که بدهمش و بروم یک دور بدون بچه بزنم. بچه‌های این خانم حدود ۳۰ ساله اند. خودم را می‌بینم که ۳۰ سال دیگر از آدم ناشناسی می‌خواهم بچه اش را بدهد چند لحظه بغل کنم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

مادران در facebook

مادر ها در facebook سه دسته اند:
۱- آنها که عکس پروفایلشان، جای آنکه شکل و شمایل آنها را نشان دهد، شکل و شمایل کل خانواده یا حداقل بچه شان را هم نشان می‌دهد
۲- آنها که عکس پروفایلشان عکسیست بریده شده از عکسی که بچه بغلشان بوده و در نتیجه سروکله‌شان را نشان می‌دهد بعلاوه قسمتی از دست یک بچه را.
۳- آنها که عکس پروفایلشان عکسی قدیمیست،‌ مال وقتی که بچه نداشته اند.


تست فمینیستی!

آیا شما از آن دسته زنانی هستید که اگر بهتان بگویند کوچولو، خوشتان می‌آید؟

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

این نسیه بگیر و دست از آن نقد بشوی

دعوت دانشگاه بوستون برای بازدید و احتمال همکاری رد کردم چون حال نداشتم باز خانه و زندگی را بگذارم رو دوش و ببرم آنور این قاره گل و گشاد تا خودم و همخانه ام ۱۰۰٪ کار کنیم و باز دخل و خرجمان در آن شهر شلوغ جور نشود. Legacy بی‌عرضه هنوز دارد جان می‌کند تا شاید بتواند برایم اجازه کار بگیرد و من با دانشگاه Basel قول و قرار تعریف پروژه گذاشته ام.

این ها را اینجا می‌نویسم تا یادم بماند. در کامپیوتر من شتر با بارش گم می‌شود،‌ جا برای چس‌ناله ندارد.

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

انصاف داشته باشید، فیلم دیدن همراه یک فنجان قهوه می‌چسبد یا یک پاکت پفک که همه‌اش مال خودتان باشد؟

اصلا قهوه فنجانی مال این اروپایی های نُنُر است،‌ من که خیلی وقت است‌ با پارچ قهوه می‌خورم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

خانم کوچولو، هیچ خبر‌دارید من چه‌جور عاشق شما شده ام؟می‌شود خواهش کنم کمی یواش تر بزرگ شوید؟ می‌شود خواهش کنم چند صباح بیشتر، وقتی می‌گویم بوس به مامان بده،‌ همچنان لپ گنده نرم و نازکتان را بیاورید جلو؟ می‌شود چند وقت بیشتر خودتان را به شکم مامان بچسبانید،‌داستان من‌درآوردی گوش کنید،‌دستتان را روی دست مامان بگذارید و لالا کنید؟ آخر نمی‌دانید چه سخت است شمای گرم و نرم و کوچولو را بغل کردن و در تختتان گذاشتن! نمی‌دانید چه سخت است تا صبح ندیدنتان، وقتی زمین می‌خورید،‌ بلند نکردنتان و کمک نکردنتان وقتی با سختی قاشق به دهانتان می‌گذارید و از هر ۱۰ قاشق یکیش به دهانتان می‌رسد، وقتی لباستان را در می‌آورید، وقتی چشم‌چشم دو ابرو می‌کشید و وقتی از سرسره بالا می‌روید. شمایی که هیچ نمی‌گویید وقتی از سرسره سرته پایین می‌ایید،‌ وقتی از کاناپه خودتان را پایین پرت می‌کنید و وقتی پله ها را ایستاده بالا و پایین می‌روید دل من هم همراه با تن شما اوف می‌شود.

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

جدا اگر همخونه شما بتون خیانت کنه، دلتون می‌خواد دارش بزنند؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

امروز بچه‌ام داشت در زمین بازی پارک برای خودش خاک‌بازی می‌کرد و من فکر می‌کردم چقدر مهم است برایم که باهوش باشد ومبتکر ... چقدر لازم است یادش بدهم مستقل تصمیم بگیرد... اصلا نمی‌خواهم حرف گوش کن باشد، حتی حرف مرا... و تحت تاثیر حرف و ارزشهای هیچ‌ کس، از جمله من قرار نگیرد...
گیرم چند صباحی کمی بیشتر دنبالش بدوم، کمی بیشتر حمامش کنم که این خاکها را الان به موهایش مالیده و روغنی که سر شام به خاکها اضافه خواهد کرد پاک کنم، کمی بیشتر جارو کنم و برنجهایی را که با سرتقی و هزار کلک از من گرفت که ببرد جلوی تلوزیون با آنها بازی کند را از لای پرزهای فرش در‌اورم...شاید اینطور بچه ام آدم حسابی بشود... ننشیند نیمه شب مثل مامانش، جای گشتن دنبال یک کار درست حسابی، با فیس‌بوک ور برود ... یا مثل بابایش از وقتی که بچه خوابید تا نیمه شب،‌ایکس باکس بازی کند. کاش خودش بفهمد از زندگی چه می‌خواهد... و چه جور باید خوشبخت بود.
جدا، آیا من خودم را آنقدر دوست دارم که بخواهم بچه ام را مثل خودم بزرگ کنم؟
یعنی این آدم های دور‌و‌بر که دارند با اعتماد به نفس راه زندگی را به بچه‌هایشان یاد می‌دهند، هر از گاهی مثل من به این فکر می‌کنند که چقدر روشهایشان فقط به درد عمه‌شان می‌خورد؟
شاید اگر کمی خودم را بیشتر دوست داشته باشم، همه چیز درست شود.

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

تو نیز اگر در پوستین خلق افتی به از آن که بخفتی

کارهایی هست که من از انجام دادنشان احساس گناه می‌کنم،‌ اما خیلی از مامانهای وبلاگهایی که می‌خوانم به انجام دادن این کارها افتخار می‌کنند.
۱- بچه من دیروز ۱۵ ماهه شد. در شبانه روز ۲ تا ۳ بار از من شیر می‌خواهد و من هنوز نتوانسته ام کامل از شیر بگیرمش. تقصیر این baby center کودک سالار است که می‌گوید گریه بچه را برای از شیر گرفتن در نیاورید، سرش را گرم کنید و اگر هیچ جور یادش نرفت شیرش بدهید. من هر بار که در برابر این بچه شکست می‌خورم و شیرش می‌دهم، احساس می‌کنم یک آدم عقب‌مانده بی‌عرضه ام که به بچه خرس گنده اش شیر می‌دهد. اما هی در وبلاگها می‌خوانم مردم به بچه ۲ ساله شیر می‌دهند و به خودشان که اینقدر مادر فداکاری اند افتخار می‌کنند.

۲- بچه ام چند وقت است حوالی ساعت ۵.۵ / ۶ صبح بیدار می‌شود و من و پدرش چون حال نداریم برویم در اتاقش بشینیم و کاری کنیم که باز همانجا بخوابد،‌ می‌زنیمش زیر بغل و می‌اوریمش در تخت خودمان و او باز می‌خوابد. هر صبح که در تخت ما از خواب پا می‌شود، من به خودم فحش می‌دهم و یاد آن مادر چاق و چله فیلم پینک‌فلوید می‌افتم که بچه اش را تو تخت خودش می‌خواباند. هیچ نمی‌فهمم چطور مردم در وبلاگشان می‌نویسند بچه شان همیشه پیششان می‌خوابد و با افتخار می ‌گویند همین که بچه گریه کند مامان شیرش می‌دهد، چون نباید گذاشت بچه گریه کند.

۳- وقتی باید بچه ام را یک جور در اتاق سرگرم کنم و بدانم که دنبالم راه نمی‌افتد بیاید انگشت بکند در ظرف‌های نشسته ماشین یا لباس‌های خیس خشک کن یا کابینت های دستشویی،‌برایش تلوزیون روشن می‌کنم. طفلک مبهوت می‌شود و می‌رود می‌چسبد به تلوزیون تا من برگردم و نجاتش دهم. گاهی هم با هم می‌بینیم،‌ وقتی بی‌حوصله و خواب‌آلود است و اگر بخواهد بازی و شیطنت کند، هی می‌خورد به در و دیوار. بعد شبها می‌شینم و ساعتهای پای تلوزیونش را جمع و تفریق می کنم و غصه می‌خورم که چرا بچه زیر ۲ سالم را پای تلوزیون نشانده ام‌ (دکترها می‌گویند نکنید آخر). بعد می‌بینم ملت عکس بچه شان که مبهوت تلوزیون است را می‌گذارند در وبلاگشان و درباره کانالی به اسم بیبی‌تی‌وی حرف می‌زنند که متاسفانه در ایران قطع شده و چکار باید کرد تا باز بیاید و این حرفها.

۴- بچه‌ام وقتهایی که بد ‌خواب شده و هیچ جوری نمی‌شود خوابش کرد، با شیر خوردن به خواب می‌رود و من می‌گذارم بخوابد تا از دستش خلاص شوم. بعد وجدانم ناراحت می‌شود و خودم را شکنجه می‌کنم که چرا بچه ام را بد تربیت می‌کنم : حالا دندانش خراب می‌شود و برای خواب به من وابسته می‌شود و غیره. بعد می‌بینم مردم ککشان هم نمی‌گزد که هر شب بچه‌شان را با شیر دادن بخوابانند.

می‌روم و وبلاگهای مردم را می‌خوانم تا ببینم بچه هایشان چه پیشرفتهایی کرده اند و مقایسه کنمشان با بچه خودم. بعد وحشتم می‌گیرد از اینکه یک روز بچه ام عاشق یکی از این بچه‌هایی شود که وقتی دهانشان را شب باز می‌کرده‌اند تا نقی بزنند،‌ مادرشان ممه را در دهانشان گذاشته اند تا کودکشان سرخورده نشود و یا‌ از همین هایی که وقتی ۱ ساله بودند، مادرهایشان جای آنکه گوگولی مگولی صدایشان کنند، کودک متفکر من صدایشان می‌کرده اند. کاش می‌شد قبلش می‌امد و از من صلاح و مشورت می‌کرد...من هم وبلاگ داماد آینده را زیر و رو می‌کردم و بعد اجازه عشق و عاشقی می‌دادم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

بی مخاطب

یکی از نشانه های روشنفکرتر بودن این است که به نشانه های روشنفکری چند سال قبل حمله کنی یا مسخره‌شان کنی.

وقتی من روشنفکر شده بودم،‌کسانی که کتاب مورد علاقه ‌شان در اورکات شازده کوچولو بود دست می‌انداختم و می‌گفتم وای به حال کسی که که نشانه کتاب‌خوانی‌اش شازده کوچولو خواندن باشد. یعنی این آدم مهمترین کتابی که خوانده و موقع اسم بردن یادش می‌اید،‌شازده کوچولوست؟‌






۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه


سی و پنج سال از خدا عمر گرفته‌ام !!! هنوز بلد نیستم یک جفت خط تر و تمیز پشت چشمهایم بکشم

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

دست هايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد ،مي دانم ، مي دانم،مي دانم


قدیمها از دست مادرم حرص می‌خوردم که چرا مواظب دستهایش نیست و آنقدر بدون دستکش کار خانه کرده که پوست دستهایش ضخیم شده.
موهایم را، از وقتی آرش از چشمهایم تعریف کرده بود،‌چشم هایم را و دستهایم را دوست داشتم. صد البته،اگر مرا دیده باشید می‌دانید نمی‌توانم دماغم را دوست داشته باشم، ولی چند وقتی است که دیگر برایم مهم نیست. اما همیشه دستهایم مرتب بود. یک حلقه ساده،‌ یک ساعت که دوستش دارم و ناخن های کوتاه آرایش شده با برق‌ناخن.
وقتی مستقل شدم و مجبور شدم خودم کارهای خانه خودم را بکنم ،‌برای هر کار کوچکی دستکش به دستم می‌کردم. باور کنید دستهایم جوان جوان مانده بود،‌عین زمانی که خانه مادرم بودم. این بود که با خودم می‌گفتم: دیدی مامان تقصیر خودش بود، اگه دستکش دسش می‌کرد دستاش اونجوری نمی‌شد.
این روزها وقتی می‌دوم تا به بچه‌ام یک وعده غذا بدهم، وقتی برای پختن غذا وآوردنش، همراهی در ‌غذا خوردن، تمیز کردن دست و صورت و لباسش بعد از غذا،‌تمیز کردن صندلی‌اش و بعد از جارو کردن زیر صندلی‌اش هزار بار دستم را می‌شویم یا وقتی روزی یک بار خانه را جارو می‌کنم و آینه دستشویی رومینا را تمیز می‌کنم و خودش را حمام می‌کنم، همراهش مسواک می‌زنم و بٓ‌بٓ هایی که افتاده زمین و اَه شده را زیر آب می‌گیرم،‌ یاد مادرم می‌کنم و باخودم می‌گویم یادم باشد دفعه بعد که زنگ زد این ماجراها را تعریف کنم و بگویم چند وقتی است حلقه ام را درآورده ام چون آب زیرش می‌ماند و انگشتم زخم می‌شود.

آخ دلم تنگ شد برایش. بروم در تختش ماچش کنم، رویش را بکشم و بیایم بخوابم

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

روز تعطیل

روز یکشنبه خود را چگونه گذراندید؟

پاسخ به روش مامان های وبلاگ دار: با دوتا عشقهای زندگیم که می‌میرم براشون از زندگی لذت بردیم، من برای عسل‌ هام پلو خورشت فسنجون پختم تا عشقام غذای سالم وخوشمزه و خونگی بخورند،‌بعد از ظهر همه با هم خوابیدیم، نمی‌دونید چه لذتی داشت، بعد نشستیم خونوادگی فیلم دیدیم ...
پاسخ به روش آندسته از فعالان حقوق زنان که شبانه روز تلاش می‌کنند تا زنان حق داشته باشند آزادانه اسم اعضای جنسی و غیر جنسی خودشان و همین طور مال مردها را در مکالمات روزمره و غیر روزمره استفاده کنند: یک یکشنبه گه و کیری
وقتی یک مامان خانه‌دار به شوهرش غر می‌زند: اصلا یک شنبه چه هست؟ مگر فرقی با روز های دیگر دارد؟


پی‌نوشت۱: من به عمرم خورشت فسنجان نپختم چون نه من دوست دارم و نه آرش و دلیلی ندارد به مهمانها غذایی بدهیم که خودمان نمی‌خوریم
پی‌نوشت۲: اسم فسنجان یادم رفته بود. مجبور شدم در گوگل دنبال خورشت گردو بگردم تا فسنجان یادم بیاید

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخواست

کلاس دوم دبستان بودم و نمی‌دانم چرا معلم ورزشمان گفته بود سر کلاسش انشا بنویسیم. یادم نیست دقیقا تیترش چه بود. هر چه بود جوری بود که باید در آن انشا قربان‌ صدقه اسلام می‌رفتیم. من هم به نظر خودم رفته بودم. بعد از آن در خانه، هر کس مهمان می‌امد، مامان و بابا به من می‌گفتند بروم انشایم را بیاورم و بخوانم. انگار جمله نتیجه‌گیری ام خیلی برایشان جالب بود: پس ما نباید همیشه به اسلام عمل کنیم،‌چون کمی شادی در زندگی لازم است.
یادم می‌اید که انشاهایم همیشه مورد استقبال معلم ها قرار می‌گرفت. هر موضوعی که می‌دادند فرقی برایم نمی‌کرد،‌ با سعه صدر کلی راست و دروغ احساسی به هم می‌بافتم و تحویل می‌دادم، معمولا همان زنگ تفریح قبل کلاس یا حداکثر صبح، قبل رفتن به مدرسه. همیشه خانم مقدس کلاس چهارم یا خانم شیخیان کلاس پنجم می‌خواستند انشایم را برای کلاس بخوانم. من هم با قر و قمیش و دکلمه وار می‌خواندم،‌ بچه ها خمیازه می‌کشیدند و من ۲۰ می‌گرفتم. چه موجود اعصاب خورد کنی بودم!
در دوره راهنمایی،‌ فکر می‌کردم که معلم علوم و ریاضی و انشا یکی نیست و دلیل ندارد معلم انشا مرا تحویل بگیرد و لوس کند. اما اوضاع حتی بهتر شد. هر مزخرفی که از قلم اسهال گرفته ام شره می‌کرد مورد تقدیر واقع می‌شد. معرفی ام می‌کردند برای مسابقه. تشویقم می‌کردند، حتی بچه ها. کلاس دوم بودم و دو تا دختر سال سومی سراغم را از همکلاس هایم دم در کلاس می‌گرفتند. انگار معلم ادبیاتمان،‌ خانم خلیلی از من سر کلاسشان تعریف کرده بود و آن ها آمده بودند تا نمونه انشای مرا ببینند(من بلد نیستم تو بلاگ اسپات از این آدمک زرد هایی که کارهای باحال می‌کنند بگذارم، خودتان هر چه می‌خواهید بگذارید). البته دل به دل راه داشت و من انموقع از این خانم خلیلی آنقدر خوشم می‌امد که امضایش را گرته برداری کرده بودم برای امضای خودم. بعد هم قاطی پاتی شد و این امضای بدترکیب که مثل امضای آدم های بی‌سواد مطلق می‌ماند شد امضای اصلی من که با آن تمام کاغذ های مهم زندگی ام را امضا کرده ام.
دیگر به این قضیه عادت کرده بودم، فرقی نمی‌کرد که کار و زندگی دارم یا باید برای کنکور بخوانم یا هر چیز دیگری، من وظیفه داشتم هر هفته حداقل ۲۰ صفحه انشای احساسی بنویسم تا پاسخگوی اشتیاق همکلاس های عزیزم باشم. چون در چهار سال دبیرستان، هر کلاس انشایی این طور شروع می‌شد که همکلاس ها از معلم می‌خواستند اول من انشا بخوانم. من هم با آن قد و قواره دراز و باریکم می‌رفتم آن جلو می‌ایستادم و ۲۰ صفحه انشایم را می‌خواندم و بچه ها با احساسات نگاه می‌کردند و آخر کار برایم دست می‌زدند. راستش خودم هم از این همه استقبال همکلاس ها و معلم ها خوشم می‌امد، مگر می شود کسی خوشش نیاید.

جالب اینکه این همه ابراز احساسات همکلاس ها و معلم ها را وقتی برای پدرم تعریف می‌کردم، هیچ تحویلم نمی‌گرفت و معتقد بود من آنقدر بد خطم و آنقدر تند و جویده حرف می‌زنم که هیچ راهی برای فهماندن احساسم به دیگران ندارم و بهتر است جای تلف کردن وقتم برای انشا نوشتن،‌جلوی آینه بایستم و فن بیان تمرین کنم یا حداقل سعی کنم خوش خط بنویسم. مادرم می‌گفت نوشتنم به او رفته. می‌گفت همیشه زنگ تفریح قبل کلاس انشا سرش خیلی شلوغ می‌شده، چون برای چند نفر انشا می‌نوشته. پدرم آنوقت ها، اگر از سد بد‌خطی من می‌گذشت و انشایم را می‌خواند،‌از بی‌سوادی شاگرد اول کل دبیرستان (البته دبیرستان داریم تا دبیرستان ، یک وقت فکر نکنید من خوارزمی یا البرز دخترانه می‌رفتم ) عصبی می‌شد. طفلک اگر نوشته های حالای مرا می‌دید چه می‌کرد؟!

سالها گذشت و من دیگر به صرافت نوشتن نیفتادم. چند تا گزارش مهندسی برای یک لقمه نان، دو تا پایان نامه و یک سری مقاله تنها چیزهایی بود که بعد از آن نوشتم. اما این توهم را همیشه داشتم که هر وقت بخواهم می‌توانم بنویسم و شاید اصلا یک وقت نشستم و یک کتاب نوشتم (باز از آن کله های زرد،‌هر مدلش را که دلتان می‌خواهد بگذارید). تا این که یک دفتر خریدم و یک خودنویس نرم و نازک،‌عین مال نویسنده ها، فکر کنم روز های آخر تزم بود و وقتی هیچ نتوانستم بنویسم،‌ فهمیدم تمام این مدت اشتباه کرده بودم. نمی‌دانم تقصیر چه بود، چند سال دور بودن از ایران،‌چند سال مهندس بودن،‌چند سال انشا ننوشتن... چه می‌دانم!

یک سالیست متوجه حقیقت تلخی شده ام یا به زبان دیگر راز استقبال از انشاهایم در مدرسه را پیدا کرده ام. واقعا چرا هیچ وقت به این فکر نیفتادم که وقتی من هر هفته تمام ساعت انشا را با انشا خواندنم می‌گرفتم،‌عملا تنها کاری که بقیه همکلاس هادر کلاس انشا می‌کردند گرفتن یک قیافه تحت تاثیرقرارگرفته بوده.


پی‌نوشت٬: چند ماه پیش با همکلاس سال اول دبیرستانم، هما‌ تلفنی حرف می‌زدم. می‌گفت دوست پسرش مرا از روی تعریف های هما خوب می‌شناسد. یکی از این تعریف ها هم تعریف از انشایم بوده. فکر نکنم خیلی دلم بخواهد دوست‌پسرش را ببینم.