۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

خانه ام آتش گرفته است , وطنم در آتش می سوزد امروز.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

وقتی دخترک کوچک تر بود, موقع خواباندنش, زیر گوشش می گفتم : حالا اون چشای بزرگ خوشگل خسته ات را ببند تا خوابت ببره.
الان, وقتی کنار تختش داستان می خوانم که خوابش ببرد و او هم بی وقفه می پرد وسط حرفم و هر چه عکسش را در کتاب می بیند, صد باره تکرار می کند, می گویم: حالا اون دهن کوچولوی خوشگلت را ببند مامان جان.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

خووشگل

دیده اید هر کدامتان باور دارید که فقط یک نفر هست که می داند قرمه سبزی درست و حسابی را چطور باید درست کرد و آن هم مادرتان است؟ دیده اید اگر یک بار, جایی, آبگوشتی خیلی بهتان بچسبد, می گویید مثل آبگوشت های مامانم بود؟
آنهایی که دستپخت من را خورده اند و این جا را می خوانند, لطفا توپوق و پوزخند و غیره نزنند! الان من یک دختر کوچولو دارم که دقیقا همین فکر را در مورد آشپزی من می کند.
بد تر از این نیست که می آید دست به موهای من که وقتی بخوابم و بیدار شوم, فرهایش باز می شود و کز می کند, می کشد و می گوید مامان خووشگل شده. آنوقت من حق ندارم بگیرم فشارش بدهم در بغلم و وقتی نیمه شب, بی خوابی به سرم می زند, دلم برایش تنگ شود و به بهانه رویش را کشیدن, هی به اتاقش سر بزنم؟