۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

آلبوم عکس دوست جدیدی که به خاطر داشتن یک پسر همسن دخترکم با هم دوست شده‌ایم، در فیس‌بوک نگاه می‌کنم. اسمش جسی است و شوهرش دکتری مواد دارد، در قسمت R&D در اینتل کار می‌کند و سرگرمی‌ آخر‌هفته‌هایش به روایت فیس‌بوک،‌شکار است. آلبومشان پر است از عکس‌های خندانشان، در حالی که شکار بی‌جان را رو به دوربین نشان می‌دهند. عکس مرد را نگاه می‌کنم که دارد ماهی درشت بی‌جانی را با خنده به دوربین نشان می‌دهد. وقتی طولانی تر نگاهش می‌کنم، مور‌مورم می‌شود. یک کم چشمهای درشتش شبیه گولوم ارباب حلقه‌ها است، آنجا که ماهی می‌گرفت و خام خام می‌خورد. نمی‌فهمم چطور و از کی دچار این مریضی شدم که از گوشتخوار (همه‌چیز خوار) بودنم شرمنده باشم. نخیر، خیال ندارم گیاه‌خوار شوم. یعنی جربزه اش را ندارم. چند ماه وقتی جوان بودم و سوادش را نداشتم و اینترنت اختراع نشده بود تا یاد بگیرم،‌ آزمایش کردم و حالم جا آمد. الان هم که راست و حسینی می‌گویم،‌ حالش را ندارم: استیک و قرمه ‌سبزی را می‌خورم و کیف می‌کنم ولی گاهی،‌ فقط گاهی عذاب وجدان می‌گیرم، مخصوصا روزهایی که با کری،‌ دوست وگان ام که به بچه ۱۸ ماهه اش شیر سویا می‌دهد و نمی‌گذارد شیرینی تخم مرغ‌دار بخورد، حرف زده ام.

فکر می‌کنم چون از نظر گونه شناسی،‌ ما آدمها هم گوشت‌خوار و هم گیاه‌خواریم، پس خوردن اینها حق طبیعی‌مان است. برای همین نمی‌فهمم ریشه این احساسات ضد و نقیض کجاست. از وقتی دخترکم ۱ سالش شده بود و یاد گرفته بود دنبال سگ زشت در و همسایه راه برود و بگوید پاپیییی، به گاو بگوید مااااو،‌ به گوسفند بگوید بع و به مرغ بگوید کلاک،‌ من دچار این ترس شده بودم که مبادا به خاطر عشق و علاقه‌اش به حیوانات، گوشت نخورد. من هیچ وقت مثل او عاشق حیوانات نبودم، اما چند سال دوران نوجوانی که مهمترین سالهای رشد فیزیکی اند را لب به گوشت نزدم. برای همین در مقابل دخترک مواظب بودم تمام گوشت‌های غذا را گوشت بنامم ومثلا یک وقت نگویم ' مرغتم بخور'. اما وقتی یکی دو ماه پیش برایش توضیح دادم ما آدمها گوشت گاو و مرغ و ماهی می‌خوریم، هیچ عکس العملی نشان نداد و هیچ از اشتهایش برای گوشت غذا کم نشد (هرچند خیلی دلخور بود از اینکه خرسهای قطبی ماهی می‌خوند و از خرسهای کتابش می‌خواست ماهی ها را آزاد کند). به گمانم ما آدمها جدا حیوانات گوشت خواری هستیم. این دو تا تجربه را هم بخوانید:

الف)‌ یک رفیق ایرانی دوست داشتنی دارم که عکاس و نویسنده بود،‌در کانادا زندگی می‌کرد و گیاه‌خوار بود (نمی‌دانم الان هم هست یا نه). آن موقع که سوییس بودم خواستم که یک بار پیشمان بیاید،‌ گفت : نه در اروپا خیلی غذا خوردن برای گیاه‌خوار‌ها سخت است...

ب) یک همکار سوییس/آلمانی غیر دوست داشتنی داشتم که سنگ نورد بود و ژئوفیزیست و گیاه‌خوار. یک بار سر میز نهار، برای ۱۶ آدم غیر گیاه‌خوار که داشتند غذای گوشت دار می‌خوردند، با حرارت و شدت توضیح داد که ما انسان ها باید واقعا از خودمان خجالت بکشیم اگر نتوانیم در این زمان و با این همه علم و دانشمان( در کشاورزی، پزشکی و اقتصاد) جلوی شکممان را بگیریم و مانع اذیت و آزار به حیوانات نشویم(آن روز هیچ کس غذایش را تمام نکرد).
این لینک را هم ببینید.


۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

فکر کنم اینجا تنها جای دنیاست که وقتی دیر‌وقت شب، پشت چراغ‌قرمز منتظری، می‌بینی پنج دختر و پسر حدود ۲۰ ساله منتظر سبز شدن چراغ پیاده اند، شیطنت می‌کنند، مسخره‌بازی در می‌‌آورند و دست هر کدامشان فقط و فقط یک لیوان قهوه استار‌باکس است.

رفته بودیم بولینگ. سالن کناری‌اش باری بود و از انتهای بار می‌شد زمین پاتیناژ‌ سالن کنارتر را دید. ما را با بچه‌مان که می‌خواستیم پاتیناژ‌ نشانش دهیم به سالن بار راه ندادند، چون زیر ۲۱ سال بود.

از همخانه ۳۸ ساله من آن بار کارت شناسایی خواستند، تا مطمین شوند به آدم بزرگ دارند مشروب می‌فروشند.

دارم کتاب funny in farsi را می‌خوانم و خیلی دوستش دارم.
این روزها زیاد فکر می‌کنم به چیزهای خوبی که در سوییس دلم برایشان تنگ خواهد شد یا نه. می‌دانم دلم تنگ خواهد شد برای درختهای شهرمان که از روز اول عاشقشان شدم. دلم تنگ خواهد شد برای آدمهای مهربان کوچه و خیابان اش که گل و گشاد به آدم لبخند می‌زنند و قربان صدقه بچه ات می‌روند و می‌خواهند کمکت کنند. دلم تنگ خواهد شد برای استارباکس با قهوه آشغالش که حال و هوای کافی‌شاب های ایران را دارد، دلم تنگ خواهد شد برای مزرعه‌ها توت فرنگی اش که می‌توانی با سبدت بروی داخلش و هم سبدت و هم شکمت را از توت فرنگی هایی پر کنی که ترش و شیرینی‌اش در توت فرنگی هیچ کجای دنیا پیدا نمی‌شود. دلم تنگ خواهد شد برای توالت های تمیزش که آخر نفهمیدم چرا از مال سوییس تمیز تر است. دلم تنگ خواهد شد برای خرید کردن از مغازه های هیولا اش که لباس‌هایی خیلی درست‌حسابی تر و ارزان تر از سوییس دارند.
اما دلم برای هیچ غذا و دسری تنگ نخواهد شد، همین طور برای شرکت‌هاوقتی دارند پول‌های دپو ات را بالا می‌کشند، یا برای قوانین ابلهانه مهاجرت‌اش و خیلی چیزهای دیگر.

همه اینها به جهنم، من دلم الان، همین الان، برای چاقاله بادام تنگ شده، خیلی عمیق و خیلی دردناک.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

قبل بیرون رفتن از در خانه، آنقدر دست و پا و ذهنم مشغول آب و خوراکی و دستمال‌خیس و لباس اضافه ‌بچه و دودو و هزار تا کار دیگر است که وقت و حوصله برای نگاه کردن به ریخت و قیافه خودم نمی‌ماند. مدل بستن مویم،‌ همیشه مدل مادر بچه ‌هاست،‌ مدلی که اگر اتفاقی خودم را در آینه مغازه ببینم،‌ جا می‌خورم.
آن روز فکر کردم خوب است در راه و موقع رانندگی آرایش کنم. بچه ام که سرش گرم آواز خواندن با آقا خرگوشه ای بود که یک روز رسیده بود به یک بچه موشه. روژلب صورتی،‌ سایه بنفش کمرنگ و ریمل پلک بالا،‌ همشان از این مدل رنگهایی اند که دقت نمی‌خواهد زدنشان و بیرون هم بزنند، ضایع نمی‌شود. راستش را بخواهید، خیلی احساس باحال بودن می‌کردم،‌ وقتی با یک دست ریمل می‌زدم، با دست دیگر رانندگی می‌کردم. بعد در همان حال، از کنار ماشینی در لاین کند رو رد شدم که خانم راننده‌اش، نمی‌دانم با چه ترفندی دستش را برده بود پشت تا به بچه‌اش که روی صندلی بچه که عقب، سمت راست نصب شده بود چیزی برای خوردن بدهد. حتما به خاطر کوچکی ماشینش توانسته بود چنین کاری بکند. داخل ماشین ما که همچنین چیزی اصلا ممکن نیست، چون باید راننده کمربندش را باز کند و نصفه نیمه از رو صندلی‌اش بلند شود. در هر حال خانم راننده بغل دست باعث شد احساس باحالی رو صورتم بماسد و دیگر در مورد بلاهت لازم برای رانندگی در آمریکا مدیحه‌سرایی نکنم.
پی‌نوشت: آخر چطور مدیحه نسرایم، وقتی در این شهر/دهات ما، به جای علامت واضحی که حتی دختر ۲ ساله من هم می‌شناسدش،‌ ۲ خط متن می‌نویسند (که به اینجا وارد نشوید، وگرنه جریمه می‌شوید). من دلم برای میدان تنگ شده است و در این شهر هیچ میدانی نیست،‌ چون معتقد اند رانندگی را پیچیده می‌کند.
پی‌نوشت: خودم می‌دانم احساس باحالی کردنم در حین سرپیچی از قانون، خیلی مزخرف و بی‌خود بوده.

علارقم چیدن سفره هفت سین، اصلا و ابدا و به هیچ وجه احساس عید و سال نو بودن ندارم و برای همین زورم می‌آید سال نو را به کسی تبریک بگویم چون بعدش احساس دروغ‌گویی می‌کنم. هیچ ربطی هم به افسردگی ادواری ناشی از زندگی در جایی که آب و هوایش هزار بار بهاری تر از تهران است و اگر سرت را از پنجره بکنی بیرون، گل و شکوفه است که از زمین و زمان می‌بارد، ندارد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

آدم هایی که آنقدر با خودشان نامهربانند که می‌توانند عاشق خودشان نباشند و بد وبیراه بار خودشان می‌کنند،‌ گاهی تلخ و گاهی زهرآگین می‌شوند. مساله داشتن یا نداشتن اعتماد به نفس نیست. مساله این است که آدم به خاطر اشتباهات یا بی‌عرضه‌گی‌هایش، تا چه حد پیش خودش از خودش نا‌امید(تا متنفر) می‌شود. بدیش اینست که آدمهای تلخ و زهرآگین نمی‌توانند با آدمهای دیگر مهربان باشند، نمی‌توانند از دیدن زیبایی، بدون وسوسه تصاحب یا تخریب، لذت ببرند و نمی‌توانند آدمها را برای رسیدن به هدف‌های پیش‌پا افتاده شخصی‌شان کمک کنند، یعنی یک جورهایی بیشتر مواقع وقتش را ندارند.
۱. تا به حال اینقدر سریع و بی‌احتیاط بیانیه صادر نکرده بودم (بخوانید گل‌واژه نگفته بودم). حتما بعدا تکمیل و اصلاحش می‌کنم.
۲.نه با شمام،‌ نه با خودم و نه با هیچ کس دیگه
۳. اگر کسی در کمال لوسی، وقتی احساس باحالی و باهوشی شدید دارد خفه‌اش می‌کند، وسط حرفهایش بگوید: ایش من چقدر خنگم و انتظار داشته باشد شما بگویید نه بابا،‌ همه از این اشتباه ها می‌کنند، خوب است حساب کتابش را به هم بزنید با هیچ نگفتن و بربر نگاه کردنش.
۴. کاش همه آدمهایی که دوستشان داریم، هم را دوست داشتند. آنوقت مجبور نبودیم وقتی یکی‌شان پشت سر آنیکیشان غر می‌زند و بد‌وبیراه می‌گوید،‌ با قیافه شش در چهار نگاه کنیم و لبخند ملس تحویل دهیم.
۵. آلبوم آوازهای ثمین باغچه‌بان را دانلود کردم و اضافه شد به لیست شعرهای کودکانه آبرومندمان (شامل آلبوم هنگامه یاشار و سیمین قدیری)
۶. لازم نیست بچه‌ آدم فقط شعر کودکان گوش کند. این جنایت را نکنید که برایش سی‌دی (چرا و چیه)‌ بگذارید. یک بار از این سی‌دی های آبرومند تری که خودتان گوش می‌کنید برایش بگذارید، شاید دوست داشت.