۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

فکر می‌کنم وسط یک میدان بزرگ، تنها ایستاده‌ام. باید کارهایم را تند تند بکنم وبروم دخترکم را که روی تاب در مهدکودک تاب می‌خورد بردارم. او از من هم تنها تر آنجا نشسته.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

اینقدر برای بچه‌ام موسیقی کلاسیک گذاشته‌ام،‌ گوشش پاک مانده. نه اینکه فکر کنید خدای نکرده من دشمنی با باقی صداهای عالم دارم،‌یا آنقدر ننرم که فکر می‌کنم موسیقی کلاسیک بچه‌ را باهوش یا آدم حسابی می‌کند ها، بیشتر برای این است که ما فقط در ماشین موسیقی گوش می‌کنیم (می‌شنویم) و آنجا چند انتخاب بیشتر نداریم: یک) سی‌دی های فرانسه گوش کنیم که خوب بچه مان می‌ماند مای ایرانی ساکن آمریکا چرا باید رپ فرانسوی بشنویم(لطفا گزینه‌ای مثل گذاشتن چند سی‌دی دیگر در ماشین را مطرح نکنید که عملی نیست. ما وقتی ماشین می‌‌خریم،‌۲ تا سی‌دی می‌گذاریم در سی‌دی پلیرش تا‌آآآآ دفعه بعد که به خاطر مهاجرت ماشین عوض کنیم. سی‌دی ‌ها را هم یادمان می‌رود از ماشین بر داریم)! دو) رادیوی معمولی آمریکایی گوش کنیم که همش در حال تبلیغ دشک sleep country است یا این که همبرگر کی بزرگتر و ارزان تر است! سه)رادیو خصوصی موسیقی کلاسیک مخصوص ارگون را گوش کنیم که نتیجه اش می‌شود این که می‌بینیم: دختر‌بچه ما گاهی یک خصوصیات محترمانه ای از خودش نشان می‌دهد، مثل شناختن بتهوون و باخ و ... و صدای سازهای مختلف، اما وقتی احیانا برایش ابی بگذاریم،‌ همینجور مات و مبهوت می‌ماند که این صداها دیگر چیست. یعنی دقیقا این اتفاق امروز افتاد که همخانه در پاسخ به درخواست بچه برای موزیک رقص، از روی لپ‌تاپش آرش گذاشت. بعد دخترک یک کم گیج نگاه کرد و بعد تصمیم گرفت باله برقصد. یک بار هم از صدای محمد نوری به گریه افتاد و گفت این رو خاموش کن.
بعد من نشستم با خودم فکر کردم. دیدم که سالهاست با صدا و آهنگ حال نکرده‌ام. اصلا نمی‌دانم خواننده‌های جدید ایرانی و غیر ایرانی که هستند (مگر این که بد جور معروف شوند). نمی‌‌فهمم مردم چرا از این آدم‌های لوسی که سوسن خانوم را می‌خوانند خوششان می‌آید. ترانه‌های جدید فرانسه و انگلیسی را باید یکی دوبار با زیر نویس ببینم و کم پیش می‌آید که دلم بخواهد بار دومی در کار باشد.سلیقه موسیقی ام با مادرم فرق زیادی ندارد. او هم مرحوم ویگن و Only you و la vie en rose دوست داشت.
بعد فکر کردم کی هستند آن تک و توک موقعیت هایی که پیش می‌آیند و دلم می‌خواهد همراهشان زمزمه کنم. دیدم تنها وقت هایی است که شجریان می‌نالد مرغ سحر ناله سر کن...، نامجو می‌گوید روزی شدم به سوله ، سوله ریخت و به گا رفت و کیوسک فحش خواهر و مادر می‌دهد. فکر کنم یک بغضی در گلویم گیر کرده،‌نمی‌دانم از کی و کجا،‌ که کلا انتظار موسیقی ام را فرستاده همانجایی که سوله نامجو رفته بود.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

تمام فرانسوی‌های مورد علاقه من

داشتم بی‌بی‌سی می‌خواندم که برای اولین بار به طور خود‌آگاه احساس کردم چقدر از فرانسوی‌ها خوشم می‌آید. یعنی قبلا ها, اگر کسی می‌گفت از فرانسوی‌ها خوشش می‌آید، عاشق زبانشان است، دوست دارد در قهوه‌خانه‌های شانزه‌لیزه‌شان قهوه بخورد و سیگار بکشد، متفاوت لباس پوشیدنشان را دوست دارد و ...، ته دلم فکر می‌کردم عجب آدمی است ها! لابد کتاب مورد علاقه‌اش هم le petit prince است و خواننده مورد علاقه‌اش مرحوم ژو داسن.
نه، جدا شما این مصاحبه را گوش کنید. دلتان نمی‌خواهد لپ این آقای chief executive را ماچ کنید؟ حالا دفاعی هم نمی‌کند ها. اما در مقابل این یکی که با وقاحت مدعی‌ست با تشدید تحریم ها، دارد این پیام را به مردم ایران می فرستد که در کنار آنها ایستاده است! خیلی آدم حسابی است، شعار نمی‌دهد و کلی حرف نمی‌زند.

بعد هم کلا آمار و ارقام نشان می‌دهند فرانسوی‌ها به طور متوسط، یک مرحله تاریخی از مردمی‌ مثل مردم ایران و صد البته آمریکا جلو ترند. خوب مهم است دیگر. دیگر دم به ساعت نمی‌گویند دعا کن اینطوری شود،‌ دعا کن آنطوری شود و تو بمانی چطور بگویی که رو دعای تو زیاد حساب نکنند که برای کسی فایده‌ای ندارد.

بعد هم من فقط از فرانسوی ها شنیده‌ام که قانونی دارند برای ثبت پارتنر بودن یک زوج،‌ طوری که دو تا آدم که می‌خواهند شریک زندگی هم بشوند،‌ از ترس آخر و عاقبت حق و حقوقشان مجبور نیستند ازدواج ( که کاری مذهبی است) کنند. اگر شما شنیده‌اید جاهای دیگر هم همچین قوانینی هست،‌به من هم بگویید لطفا. این طور گی‌های بیچاره‌شان هم راحت اند لابد و لازم نیست در پیشگاه خدایی که ظاهرا در تمام دین‌هایش آمیزش همجنس‌ها را تقبیح کرده،‌ عهد و پیمان زناشویی ببندند.

بعد هم آخر کار یادم می‌افتد وقتی از دوست فرانسوی‌ام ونسا که چند ماه بیشتر همکارم نبوده خواستم کاری را برایم در شرکتشان( که خودش در آن تازه وارد است) انجام دهد، با چه روی باز و مهربانی‌ای این کار را کرد. قبول دارم که همه فرانسوی ها این طور نیستند. اما وقتی همین کار را از چند دوست قدیمی ایرانی‌ام در کالیفرنیا خواستم انجان دهند، نشان دادند که چقدر بیشتر‌شان ...اند. البته من محافظه کار‌تر از آنی هستم که بخواهم نتیجه‌ای بگیرم از این حرفها. اصلا از این حرفها چه نتیجه‌ای می‌شود گرفت؟ قسمتی از ایرانیان مهندس مقیم کالیفرنیا که مقداری از تحصیلاتشان را دردانشکده فنی تهران گذرانده‌اند, ...اند؟ بی‌خیال بابا! اصلا موضوع انشا این نبود که! این بود که فرانسوی‌ها آدم گوگولی زیاد دارند که خوب واضح و مبرهن است.



۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

داشتم ۳۰ ساله می‌شدم که فهمیدم پدرم سرطان دارد و امیدی به بهبودش نیست. بزرگترین ترس ام آن روزها این بود که مادرم چه خواهد کرد و زمان ثابت کرد حق داشتم بترسم. ۳۶ ساله ام که فهمیده ام مادرم سرطان دارد. خوشبختانه زود فهمیده و امید به درمانش زیاد است. اول فکر می‌کردم نگرانی بزرگم بعد از این که مادرم چه خواهد کرد، این است که حتما خودم هم از سرطان سینه خواهم مرد، مخصوصا بعد از خواندن لیست شرایطی که احتمال ابتلا به سرطان سینه را زیاد می‌کند و من تک‌تک‌شان را دارم. اما حالا که مادرم شیمی‌درمانی اول را گذرانده و سفت محکم ایستاده، فکر می‌کنم آنقدرها هم ترسی از سرطان ندارم. اما بیشتر نگران دختر کوچولویی ام که تمام این ژنها را به ارث برده.

چقدر ناله کردم!‌ شما به بزرگی خودتان ببخشید.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

من یک زن گنده ۳۶ ساله‌ام که دلم مادرم را می‌خواهد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

امروز روز مادر ایرانی است. مادرم مریض است. سینه اش را جراحی کرده‌اند، قرار است هفته دیگر شیمی‌درمانی را شروع کند و من اس‌هولی هستم که اینجا چپیده‌ام زیر پتو و با اینترنت دنبال مهدکودک خوب در سوییس برای دو ماه بعد می‌گردم.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

سریال لاست را به خوبی و خوشی تا آخر دیدم، بدون اینکه حتی یک اپیزود را جا بیندازم. در این زمان و با این دقت و پیگیری که در دیدن این سریال به خرج دادم، می‌شد زبان کره‌ای را در حد متوسط تا خوب یاد بگیرم که خوب نگرفتم. دلیلش هم واضح است. دوست داشتم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

خبر کوتاه بود : اعدام شان کردند
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد …
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدام شان کردند ؟

عزیزم دخترم !
آنجا ، شگفت انگیز دنیایی ست : دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود ِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران ِ دیگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ِ ماست پیروزی
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نوید ِ روز ِ آزادی ست

(هوشنگ ابتهاج )

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

امروز، وقتی داشتم ظرفهای شسته شده را جا به جا می‌کردم، دخترک یک دستبند درست و حسابی کامل با مهره‌های چوبی‌اش برایم درست کرد و آورد داد دستم، گفت برای تو درست کردم و راهش را کشید رفت سراغ بقیه نخ و مهره‌ها. من حسابی هیجان زده شده بودم و داشتم با تمام وجود قربان صدقه می‌رفتم که درحالی که همچنان مهره به نخ می‌کشید گفت: مامان، تو جیخ نزن، من دارم گَدَربند دُدُست می‌کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

باورتان می‌شود در این مملکت، دانشگاهی پیدا می‌شود که بعضی از مدرس‌هایش یک پی‌.اچ.دی ناقابل هم ندارند. یعنی در علی‌آباد‌کتول هم همچین چیزی اتفاقی نمی‌افتد اینروزها.
آنوقت، یک جوری با فارغ‌التحصیل‌ جاهای دیگر دنیا رفتار می‌کنند، انگار از پشت کوه آمده‌اند.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

گهی زین به پشت و ...

اقرار می‌کنم تمام تلاش من برای علاقه‌مند کردن دخترک به رنگهای غیر از صورتی و لباسهای غیر از دامن تورتوری بی‌فایده بوده است.
می‌ترسم یک روز مکافات ۱۰ سالگی‌ام را پس دهم، وقتی که با هزار و یک ترفند مادرم را مجبور می‌کردم برایم کفش سفید پاشنه تخم مرغی بخرد و جوراب نازک سفید که رویش خال خال های کوچکِ سفید‌ِ پشمالو داشت و او تلاش می‌کرد قبول کنم لباس‌های بچه‌گانه خیلی قشنگ‌ترند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

عجیب است اگر فکر کنم چای داغ اینجا حرف حساب می‌زند و بلوط نه؟
من شادی صدر را دوست دارم و برایش احترام زیادی قائل ام، مقاله جدید‌‌ اش را نخواندم، اما حتی با جمله اغراق آمیز معروفش در این مقاله هم مشکلی ندارم. منتها اینجا قدوسی حرف منطقی می‌زند که نمی‌توانی بگویی درست نیست. بلوط هم دفاع احساسی از شادی صدر می‌کند که من به عنوان یک زن متلک شنیده خیلی خوب درک و احساسش می‌کنم، اما اغراق شادی را توجیح نمی‌کند.
چند وقت است، در مقابل نگاه‌ها و برخورد های مستهلک کننده جنسیتی، داد و فریاد نمی‌کنم. نادیده می‌گیرم، آرام می‌گذرم و می‌گویم،‌ همه مردان پفیوزند. شاید جمله "به من نگویید که می‌توان در ایران پسری تازه به سن بلوغ رسیده بود و بزرگ و بالغ شد، بی آنکه به زنان متلک گفت؛ بی‌اغراق، این بخشی از روند بزرگ‌شدن برای مردان در ایران است. تجربه‌ای که بدون آن، مرد ایرانی، مرد نمی‌شود" شادی صدر از همین نوع باشد. همان‌ طور که من فکر نمی‌کنم همه مردان پفیوزند، اما تعداد و تاثیر پفیوزهایشان آنقدر زیاد است که آدم وجود بقیه‌شان را از یاد می‌برد.

پی‌نوشت: من هنوز دارم وبلاگهایی که در این باره نوشته‌اند را می‌خوانم. همچنان فکر می‌کنم حامد قدوسی حرف حساب می‌زند. من هم هنوز یادم می‌آید آن مردک نفرت‌انگیزی را که در کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف مدرسه راهنمایی هاجر، دخترکان غرق در پارچه‌ مانتو و مقنعه را نیشگون می‌گرفت، هنوز متنفرم از همه مردان آمریکایی و سوییسی که راست راست می‌روند سر کار و خفه‌ می‌شوند وقتی می‌بینند مرخصی زایمان کوتاه مدت به قیمت ورشکستگی کاری پارتنرشان تمام می‌شود. احساس ضعف می‌کنم از بحث و داد و فریاد بی‌فایده این سالها در مقابل شنیدن حرف‌هایی که از دهان مردان و زنانی از دنیا‌های متفاوت شنیده‌ام، اما همه شان یک جور آدم را آزار می‌دهند: چه آن مرد درس‌خوانده‌ دنیا دیده‌ای که فکر می‌کند جمله های فورمالیته و بی‌معنایی مثل Women, minorities, and persons with disabilities are encouraged to apply. در آگهی استخدامها قرار است جای او را تنگ کند، چه آن زن مهندس و دارای استقلال مالی که می‌گوید همه کارهای خانه را خودم می‌کنم و حقوقم هم فقط برای خودم است و چه آن ژنرال همسایه‌مان که دربرابر پیشنهاد دخترش برای خرید کامپیوتر (سال ۷۷) جواب داده بود"تو که آخر باید کون بچه بشوری" و به جایش برایش کمد دیواری با در شیشه خریده بود.هیچ کدام یادم نرفته، مگر می‌شود آدم نفرت و تحقیر یادش برود؟ اما اینها و تمام خاطرات تلخ ای که من و شما از زن بودن در دنیایی داریم که هنوز هیچ کجایش جای امنی برایمان نیست، اشتباه ریاضی شادی صدر عزیز و شجاع و دوست‌داشتنی مان را توجیج نمی‌کند.

در بالاترین، تیتر خبری شبیه اسم فیلمی است که خیال دارم ببینم. بازش می‌کنم، ربطی به فیلم ندارد، اما باز می‌خوانمش. حالم گرفته می‌شود از این که خواندمش و مقداری از همین دو دقیقه و نصفی را که نیمه شب‌ها ولگردی می‌کنم، با خواندنش حرام کرده ام. بعد بر می‌گردم داخل بالاترین و می‌بینم دو نفر برایش نظر گذاشته اند. کنجکاو می‌شوم که ببینم نظرشان شبیه من است، یا واقعا درباره همچین مطلبی نظر داشته اند. فرض دوم صحیح است و من حالم از خودم هم می‌خورد وقتی اینطور وقت می‌کشم. همین!


۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

در این سن و سال

تا همین چند وقت پیش از کرم زدن بدم می‌آمد، حتی کرم دست و آفتاب. این روزها کیف آرایشم پر از کرم‌های مختلف است، هرچند هیچ کدام از کرمها و اصرار من برای فراموش نکردن روزانه و شبانه آنها، جلوی پیشرفت غیر منصفانه چروک های ریز دور چشم را نمی‌گیرد.
رفته ام دکتر برای کنترل سالیانه ام. نگاه می‌کند به پرونده‌ام و می‌گوید در این سن بهتر است قرص کلسیم بخوری.
می‌گویم تا چند سال خیال بچه‌دار شدن ندارم. می‌گوید اگر سنت بالا‌تر برود،‌ احتمال بچه‌دار شدنت کم می‌شود.
بی‌شعور !

دوست دوران دبیرستان ام را در فیس‌بوک پیدا کرده ام و با ذوق و شوق عکس‌ها و ویدئو‌های خانوادگی اش را نگاه می‌کنم، می‌بینم مادر یزدان غفوری معروف است.
یعنی به سنی رسیده‌ام که باید یه دوستانم بابت موفقیت‌های بچه‌هایشان تبریک بگویم!

راستش یک زمانی فکر می‌کردم هیچ مشکلی با پیری ندارم و دلم می‌خواست وقتی ۴۰ ساله می‌شوم،‌ شبیه زنی لاغر و بلند بالا باشم که موهای جو‌گندمی‌اش را رنگ نمی‌کند، با طمانینه حرف می‌زند و محکم راه می‌رود.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

آلبوم عکس دوست جدیدی که به خاطر داشتن یک پسر همسن دخترکم با هم دوست شده‌ایم، در فیس‌بوک نگاه می‌کنم. اسمش جسی است و شوهرش دکتری مواد دارد، در قسمت R&D در اینتل کار می‌کند و سرگرمی‌ آخر‌هفته‌هایش به روایت فیس‌بوک،‌شکار است. آلبومشان پر است از عکس‌های خندانشان، در حالی که شکار بی‌جان را رو به دوربین نشان می‌دهند. عکس مرد را نگاه می‌کنم که دارد ماهی درشت بی‌جانی را با خنده به دوربین نشان می‌دهد. وقتی طولانی تر نگاهش می‌کنم، مور‌مورم می‌شود. یک کم چشمهای درشتش شبیه گولوم ارباب حلقه‌ها است، آنجا که ماهی می‌گرفت و خام خام می‌خورد. نمی‌فهمم چطور و از کی دچار این مریضی شدم که از گوشتخوار (همه‌چیز خوار) بودنم شرمنده باشم. نخیر، خیال ندارم گیاه‌خوار شوم. یعنی جربزه اش را ندارم. چند ماه وقتی جوان بودم و سوادش را نداشتم و اینترنت اختراع نشده بود تا یاد بگیرم،‌ آزمایش کردم و حالم جا آمد. الان هم که راست و حسینی می‌گویم،‌ حالش را ندارم: استیک و قرمه ‌سبزی را می‌خورم و کیف می‌کنم ولی گاهی،‌ فقط گاهی عذاب وجدان می‌گیرم، مخصوصا روزهایی که با کری،‌ دوست وگان ام که به بچه ۱۸ ماهه اش شیر سویا می‌دهد و نمی‌گذارد شیرینی تخم مرغ‌دار بخورد، حرف زده ام.

فکر می‌کنم چون از نظر گونه شناسی،‌ ما آدمها هم گوشت‌خوار و هم گیاه‌خواریم، پس خوردن اینها حق طبیعی‌مان است. برای همین نمی‌فهمم ریشه این احساسات ضد و نقیض کجاست. از وقتی دخترکم ۱ سالش شده بود و یاد گرفته بود دنبال سگ زشت در و همسایه راه برود و بگوید پاپیییی، به گاو بگوید مااااو،‌ به گوسفند بگوید بع و به مرغ بگوید کلاک،‌ من دچار این ترس شده بودم که مبادا به خاطر عشق و علاقه‌اش به حیوانات، گوشت نخورد. من هیچ وقت مثل او عاشق حیوانات نبودم، اما چند سال دوران نوجوانی که مهمترین سالهای رشد فیزیکی اند را لب به گوشت نزدم. برای همین در مقابل دخترک مواظب بودم تمام گوشت‌های غذا را گوشت بنامم ومثلا یک وقت نگویم ' مرغتم بخور'. اما وقتی یکی دو ماه پیش برایش توضیح دادم ما آدمها گوشت گاو و مرغ و ماهی می‌خوریم، هیچ عکس العملی نشان نداد و هیچ از اشتهایش برای گوشت غذا کم نشد (هرچند خیلی دلخور بود از اینکه خرسهای قطبی ماهی می‌خوند و از خرسهای کتابش می‌خواست ماهی ها را آزاد کند). به گمانم ما آدمها جدا حیوانات گوشت خواری هستیم. این دو تا تجربه را هم بخوانید:

الف)‌ یک رفیق ایرانی دوست داشتنی دارم که عکاس و نویسنده بود،‌در کانادا زندگی می‌کرد و گیاه‌خوار بود (نمی‌دانم الان هم هست یا نه). آن موقع که سوییس بودم خواستم که یک بار پیشمان بیاید،‌ گفت : نه در اروپا خیلی غذا خوردن برای گیاه‌خوار‌ها سخت است...

ب) یک همکار سوییس/آلمانی غیر دوست داشتنی داشتم که سنگ نورد بود و ژئوفیزیست و گیاه‌خوار. یک بار سر میز نهار، برای ۱۶ آدم غیر گیاه‌خوار که داشتند غذای گوشت دار می‌خوردند، با حرارت و شدت توضیح داد که ما انسان ها باید واقعا از خودمان خجالت بکشیم اگر نتوانیم در این زمان و با این همه علم و دانشمان( در کشاورزی، پزشکی و اقتصاد) جلوی شکممان را بگیریم و مانع اذیت و آزار به حیوانات نشویم(آن روز هیچ کس غذایش را تمام نکرد).
این لینک را هم ببینید.


۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

فکر کنم اینجا تنها جای دنیاست که وقتی دیر‌وقت شب، پشت چراغ‌قرمز منتظری، می‌بینی پنج دختر و پسر حدود ۲۰ ساله منتظر سبز شدن چراغ پیاده اند، شیطنت می‌کنند، مسخره‌بازی در می‌‌آورند و دست هر کدامشان فقط و فقط یک لیوان قهوه استار‌باکس است.

رفته بودیم بولینگ. سالن کناری‌اش باری بود و از انتهای بار می‌شد زمین پاتیناژ‌ سالن کنارتر را دید. ما را با بچه‌مان که می‌خواستیم پاتیناژ‌ نشانش دهیم به سالن بار راه ندادند، چون زیر ۲۱ سال بود.

از همخانه ۳۸ ساله من آن بار کارت شناسایی خواستند، تا مطمین شوند به آدم بزرگ دارند مشروب می‌فروشند.

دارم کتاب funny in farsi را می‌خوانم و خیلی دوستش دارم.
این روزها زیاد فکر می‌کنم به چیزهای خوبی که در سوییس دلم برایشان تنگ خواهد شد یا نه. می‌دانم دلم تنگ خواهد شد برای درختهای شهرمان که از روز اول عاشقشان شدم. دلم تنگ خواهد شد برای آدمهای مهربان کوچه و خیابان اش که گل و گشاد به آدم لبخند می‌زنند و قربان صدقه بچه ات می‌روند و می‌خواهند کمکت کنند. دلم تنگ خواهد شد برای استارباکس با قهوه آشغالش که حال و هوای کافی‌شاب های ایران را دارد، دلم تنگ خواهد شد برای مزرعه‌ها توت فرنگی اش که می‌توانی با سبدت بروی داخلش و هم سبدت و هم شکمت را از توت فرنگی هایی پر کنی که ترش و شیرینی‌اش در توت فرنگی هیچ کجای دنیا پیدا نمی‌شود. دلم تنگ خواهد شد برای توالت های تمیزش که آخر نفهمیدم چرا از مال سوییس تمیز تر است. دلم تنگ خواهد شد برای خرید کردن از مغازه های هیولا اش که لباس‌هایی خیلی درست‌حسابی تر و ارزان تر از سوییس دارند.
اما دلم برای هیچ غذا و دسری تنگ نخواهد شد، همین طور برای شرکت‌هاوقتی دارند پول‌های دپو ات را بالا می‌کشند، یا برای قوانین ابلهانه مهاجرت‌اش و خیلی چیزهای دیگر.

همه اینها به جهنم، من دلم الان، همین الان، برای چاقاله بادام تنگ شده، خیلی عمیق و خیلی دردناک.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

قبل بیرون رفتن از در خانه، آنقدر دست و پا و ذهنم مشغول آب و خوراکی و دستمال‌خیس و لباس اضافه ‌بچه و دودو و هزار تا کار دیگر است که وقت و حوصله برای نگاه کردن به ریخت و قیافه خودم نمی‌ماند. مدل بستن مویم،‌ همیشه مدل مادر بچه ‌هاست،‌ مدلی که اگر اتفاقی خودم را در آینه مغازه ببینم،‌ جا می‌خورم.
آن روز فکر کردم خوب است در راه و موقع رانندگی آرایش کنم. بچه ام که سرش گرم آواز خواندن با آقا خرگوشه ای بود که یک روز رسیده بود به یک بچه موشه. روژلب صورتی،‌ سایه بنفش کمرنگ و ریمل پلک بالا،‌ همشان از این مدل رنگهایی اند که دقت نمی‌خواهد زدنشان و بیرون هم بزنند، ضایع نمی‌شود. راستش را بخواهید، خیلی احساس باحال بودن می‌کردم،‌ وقتی با یک دست ریمل می‌زدم، با دست دیگر رانندگی می‌کردم. بعد در همان حال، از کنار ماشینی در لاین کند رو رد شدم که خانم راننده‌اش، نمی‌دانم با چه ترفندی دستش را برده بود پشت تا به بچه‌اش که روی صندلی بچه که عقب، سمت راست نصب شده بود چیزی برای خوردن بدهد. حتما به خاطر کوچکی ماشینش توانسته بود چنین کاری بکند. داخل ماشین ما که همچنین چیزی اصلا ممکن نیست، چون باید راننده کمربندش را باز کند و نصفه نیمه از رو صندلی‌اش بلند شود. در هر حال خانم راننده بغل دست باعث شد احساس باحالی رو صورتم بماسد و دیگر در مورد بلاهت لازم برای رانندگی در آمریکا مدیحه‌سرایی نکنم.
پی‌نوشت: آخر چطور مدیحه نسرایم، وقتی در این شهر/دهات ما، به جای علامت واضحی که حتی دختر ۲ ساله من هم می‌شناسدش،‌ ۲ خط متن می‌نویسند (که به اینجا وارد نشوید، وگرنه جریمه می‌شوید). من دلم برای میدان تنگ شده است و در این شهر هیچ میدانی نیست،‌ چون معتقد اند رانندگی را پیچیده می‌کند.
پی‌نوشت: خودم می‌دانم احساس باحالی کردنم در حین سرپیچی از قانون، خیلی مزخرف و بی‌خود بوده.

علارقم چیدن سفره هفت سین، اصلا و ابدا و به هیچ وجه احساس عید و سال نو بودن ندارم و برای همین زورم می‌آید سال نو را به کسی تبریک بگویم چون بعدش احساس دروغ‌گویی می‌کنم. هیچ ربطی هم به افسردگی ادواری ناشی از زندگی در جایی که آب و هوایش هزار بار بهاری تر از تهران است و اگر سرت را از پنجره بکنی بیرون، گل و شکوفه است که از زمین و زمان می‌بارد، ندارد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

آدم هایی که آنقدر با خودشان نامهربانند که می‌توانند عاشق خودشان نباشند و بد وبیراه بار خودشان می‌کنند،‌ گاهی تلخ و گاهی زهرآگین می‌شوند. مساله داشتن یا نداشتن اعتماد به نفس نیست. مساله این است که آدم به خاطر اشتباهات یا بی‌عرضه‌گی‌هایش، تا چه حد پیش خودش از خودش نا‌امید(تا متنفر) می‌شود. بدیش اینست که آدمهای تلخ و زهرآگین نمی‌توانند با آدمهای دیگر مهربان باشند، نمی‌توانند از دیدن زیبایی، بدون وسوسه تصاحب یا تخریب، لذت ببرند و نمی‌توانند آدمها را برای رسیدن به هدف‌های پیش‌پا افتاده شخصی‌شان کمک کنند، یعنی یک جورهایی بیشتر مواقع وقتش را ندارند.
۱. تا به حال اینقدر سریع و بی‌احتیاط بیانیه صادر نکرده بودم (بخوانید گل‌واژه نگفته بودم). حتما بعدا تکمیل و اصلاحش می‌کنم.
۲.نه با شمام،‌ نه با خودم و نه با هیچ کس دیگه
۳. اگر کسی در کمال لوسی، وقتی احساس باحالی و باهوشی شدید دارد خفه‌اش می‌کند، وسط حرفهایش بگوید: ایش من چقدر خنگم و انتظار داشته باشد شما بگویید نه بابا،‌ همه از این اشتباه ها می‌کنند، خوب است حساب کتابش را به هم بزنید با هیچ نگفتن و بربر نگاه کردنش.
۴. کاش همه آدمهایی که دوستشان داریم، هم را دوست داشتند. آنوقت مجبور نبودیم وقتی یکی‌شان پشت سر آنیکیشان غر می‌زند و بد‌وبیراه می‌گوید،‌ با قیافه شش در چهار نگاه کنیم و لبخند ملس تحویل دهیم.
۵. آلبوم آوازهای ثمین باغچه‌بان را دانلود کردم و اضافه شد به لیست شعرهای کودکانه آبرومندمان (شامل آلبوم هنگامه یاشار و سیمین قدیری)
۶. لازم نیست بچه‌ آدم فقط شعر کودکان گوش کند. این جنایت را نکنید که برایش سی‌دی (چرا و چیه)‌ بگذارید. یک بار از این سی‌دی های آبرومند تری که خودتان گوش می‌کنید برایش بگذارید، شاید دوست داشت.


۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

از مصادیق بارز کودک آزاری، یکی هم اینست که هر وقت می‌روی اتاقش که مطمئن شوی پتویش را کنار نزده، یک ماچ ظاهرا همراه با عشق و عطوفت مادرانه هم بکنی‌اش بی‌نوا را!

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

... گیجه گرفته ام و باید تصمیم بگیرم امپریال کالج برایم بهتر است یا پلی‌تکنیک زوریخ.
حقوق اولی کمتر است, هر دو پر ادعا اند، باید برای کار کردن در هر دویشان در شهرهای شلوغ و گران زندگی کنی و با وحشت به موقع مهد کودک و خانه پیدا نکردن دست و پنجه نرم کنی، آب و هوا و امنیت کشور دومی هزار برابر بهتر از مال اولی است و زبانش هزار بار مزخرف تر (یعنی از فکر آنکه بچه ام بخواهد سوییس آلمانی حرف بزند، وحشتزده می‌شوم), موضوع کار اولی بیشتر مد روز است و مال دومی بیشتر مورد علاقه تو،‌ هر دو موقت اند، بعد از ۵ سال از هر دو کشور می‌توانی پاسپورت بگیری (با در نظر گرفتن ان ۸ سالی که قبلا در دومی بودی)، بچه ات متولد کشور دومی است، در کشور اولی یک چند تایی فامیل داری، ...دیگر هم آنقدر پیر شده ای که فکر کنی اینبار قرار نیست دو روز دیگر راه بیفتی بروی یک ور دیگر دنیا و باید کم کم باسن مبارک را در قسمتی از این کره خاکی بر روی زمین بگذاری و بمانی تا بچه ات ریشه کند...

پی‌نوشت: تصحیح می‌کنم. الان ...گیجه گرفته ام چون دخترکم تب دارد و بعد قطره خوردن همچنان دمای بدنش ۳۸ درجه است و همخانه ام واشنگتن است و من نمی‌دانم اگر شرایط بحرانی شود چه غلطی خواهم کرد و گور پدر امپریال کالج و پلی‌تکنیک زوریخ و دانشگاه وین . امروز مجبور شدم بچه مریضم را ببرم خرید،‌ چون نان و شیر و عسل (که برای سرفه خوب است) و کیسه زباله نداشتیم و من فهمیدم تا به حال همه کارهای خانه را تنهایی نمی‌کردم. همخانه ، کاش زود تر برگردی خانه.
پی‌نوشت بعدی: دخترکم برونشیت دارد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

اگر یک وقت از دست بچه دو ساله تان دیوانه شدید، اگر ۴-۵ ساعت هی دنبالش راه رفتید و سعی کردید خوشحالش کنید ولی نتوانستید, اگر آنقدر بی‌وقفه غر زد که شما کار و زندگی و شام درست کردن و آماده شدن برای اینترویو تان ، همه را فراموش کردید و دلتان می‌خواست فقط یک ساعت از دستش خلاص شوید، اگر سرفه می‌کرد و مدرسه نمی‌شد ببریدش که نفسی بکشید، اگر ... وقت آنست که موقع مسواک زدن خوب توی دهانش را نگاه کنید، شاید دو تا از دندان های آسیایش دارند مثل هشت خنجر رو به بالا با هم در می‌آیند. آنوقت تازه می‌فهمید که چقدر این مانستر خواستنی، کوچولو و بی‌ پناه است.

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

اگر زنده بود, جواب سوالی را می دانست که جرات نمی کنم از خودم بپرسم. از کی اینقدر ترسو شده ام که از خودم هم نمی توانم سوال کنم؟
باور کن آن قدیم ها این طور نبودم, آن موقع که سیاه زمستان (اصطلاح خودش بود) سوار مینی بوس درب و داغان آقا کاظم می شدم و می رفتم تا از کلون بستکی که تا زانویم و گاهی تا کمرم برف داشت بالا بروم. خودش جرات داشتن را یادم داده بود, وقتی فردای روزی که گواهی نامه گرفتم, کلید رنویی که تنها ماشین خانواده و تنها چیز با ارزشش بعد از خانه ای بود که همان اواخر قستش تمام شده بود داد دستم و گفت با ماشین برو آنور این شهر بلبشو, وقتی نگرانی هایش را قورت داد و آزادم گذاشت تا پریدن یاد بگیرم, وقتی آرزوهای محالم را جدی گرفت. حالا آن آرزو ها محال نیستند, دفتر و دستک و عکس یادگاری خیلی هایشان در کمد است و من زنی هستم که تمام زندگی اش, آرزوهای محال و غیر محالش و ترس و امیدش دختر بچه ای نرم و نازک و دو ساله است.


و البته زنی که مطابق قانون سرزمین فرصت های طلایی اجازه کار ندارد و همسرش هم دو سالی است که نتوانسته دنبال تقاضای گرین کارد برود!

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

وقتی آدم دو, سه دقیقه وقت دارد برای پای کامپیوتر بودن, وقتی صفحه بی بی سی را باز می کند و می خواند در هاییتی زلزله آمده, ممکن است رذیلانه! خبر را ندیده بگیرد, پنجره را ببندد و برود سراغ کنترل ایمیل هایش. بعد, وقتی سر فرصت برگشت پای کامپیوتر و در همان خبر عکس زنی را دید که خاک آلود و زخمی, از میان آوار به دوربین نگاه می کند, زار زار گریه کند, نمی دانم برای چه, شاید برای آن زن, شاید برای فقر, شاید برای خودخواهی خودش, دقیقا نمی دانم!

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه


قلبم دارد سوراخ می شود.
دخترکم را برای اولین بار گذاشته ام مدرسه و الان 1 ساعت است که از من دور است.

پی نوشت: ساعت 1 رفتم دنبالش, نمی خواست بیاد (آیکون مامان قربون استقلالت بره).
در این نامه سرگشاده, اسم آدمهایی از گروه عمران هست که من هیچ وقت دوستشان نداشتم. دلیل این دوست نداشتن هر چه بود مهم نیست دیگر (معنی اش این نیست که حق با من نبود ها). مهم این است که این حرکت شجاعانه است و تحسین بر انگیز.
می دانم که به هیچ وجه حق ندارم بپرسم چرا کسی پای این نامه را امضا نکرده است و می دانم به خودش و فقط خودش مربوط است, اما دلیل نمی شود که دلم نگیرد وقتی اسم هیچ یک از استاد های مسن تر که قیافه های غیر مکتبی تری داشتند و همه شان هم شرکت و دفتر دستکی دارند و لنگ یک لقمه نان دانشگاه نیستند, پای نامه نیست. آن هم وقتی یکی دو استاد جوان تر و یک لا قبا تر پای نامه را امضا کرده اند.

شاید هم من , بس که طی این مدت زندگی در خارج از ایران کتاب بت-من و ایکس-من نگاه کرده ام, روابط و ضوابط به کلی از یادم رفته است و نمی فهمم این چیزها را.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

می شود اسم یکی دو تا کتاب داستان فارسی که برای بچه تان می خوانید و بدآموزی ندارد و بچه تان هم دوستش دارد برای من بنویسید؟
این بچه من که عاشق و دلخسته کتاب است, بد جوری دارد فرنگی می شود از بس که همه کتابهایش فرنگی اند. مادرم یک بسته کتاب برایش فرستاده, به قول خودش دستچینشان کرده, اما دخترک از شعر فارسی خوشش نمی آید (قیافه اش موقع شنیدن موزیک قری ایرانی و دیدن شلنگ تخته انداختن من هم واقعا دیدنی است) و نمی دانم چرا همه این کتابها اصرار دارند با شعر داستان بگویند. یعنی اگر شعردرست و حسابی بود, خوب بود ها. مشکل این است که از زور فراهم کردن قافیه, گند می زنند به داستان.
یک کتاب ترجمه هست از داستان های hello kitty که دخترک از آن خوشش آمده. هر صفحه یک تا دو خط متن دارد و دو, سه تایی غلط که من با این سواد نه چندان قابل توجه ام در ادبیات فارسی می فهمم. جدا ضایع نیست؟ یعنی هیچ صاحابی ندارد این مملکت؟