۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

رفیق ناباب

می‌دانید، من به طور مرتب به یک سری وبلاگ مادرانه و غیر مادرانه سر می‌زنم که خجالت می‌کشم اسمشان را بگذارم در آن لیست وبلاگ کنار صفحه ام؟

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

دیشب من رفته بودم تو کمد اتاق خوابمون تا چیزی رو جا به جا کنم و می‌شنیدم بابا به رومینا می‌گه نه، رومینا، اینور، مامان اونجا نیست. اومدم از اتاق بیرون و دیدم بابا تو نشیمن ا و رومینا با اون قد نیم وجبیش داره پشت در دستشویی اتاقش در می‌زنه و می‌گه ماماماماماما...
گفتم رومینا، دنبال من می‌گردی؟ برگشت، خندید و با دستهای بازشده به دو طرف دوید طرف من و پرید بغلم و سرش رو گذاشت رو شونم. از اون موقع من هی صحنه رو برای خودم باز مجسم می‌کنم و هی قند تو دلم آب می‌شود.

در ضمن سرما خوردم عین خر
آی مامانها، دلتون بسوزه که دختر من مثل گل، هر شب سر ساعت ۸ چشاشو می‌ماله که من خوابم می‌آد. بعد هم می‌ره می‌خوابه. من می‌شم واسه خودم و به قول این فرنگی ها، موقع me time می‌شه. آی کیف داره می‌شینم تو این وبلاگ ها می‌خونم ملت زار می‌زنند که بچه نره‌خرشون نمی‌ره تخت خودش بخوابه و شب تا صبح سیصد بار پا می‌شه و شیر مامانش رو می‌خواد ، اما بچه من تا صبح تخت می‌خوابه.


۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

ترسناک است برای چند سال زندگی کسی به آدم بسته باشد. همین که این موجود نرم و کوچولو، تمام وقت دنبالم راه می‌رود و صدایم می‌کند می‌ترساندم. همین که گاهی می‌اید و سر و لپش را روی پایم می‌گذارد و بعد می‌رود پی کارش. همین که وقتی جای جدیدی می‌رویم یک ربعی به من می‌چسبد تا با آدم ها و محیط آشنا شود و بعد برود خانه مردم را درب و داغان کند. همین که هیچ کس در دنیا نمی‌داند کی ها غذا و بین‌غذا می‌خورد،‌چه خوراکی‌هایی دوست دارد و وقتی دلخور است چه بازی هایی سرگرمش می‌کنند. همین که برای خوابیدن من باید پیشش باشم و با هیچ کس دیگری نمی‌خوابد.
می‌دانم،‌آخرش آنقدر این بچه را به خودم می‌چسبانم که لوس‌تر ازمن و پدرش شود.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

من گم شده ام.
می‌خواهم شلنگ تخته بیندازم. می‌خواهم مسافرت ارزان بروم و توی کیسه خواب و چادر بخوابم . می‌خواهم با یک مشت آدمی که نمی‌شناسم دور آتش بشینم و آواز بخوانم. می‌خواهم اینقدر راه بروم که صد باره فکر کنم به آخر انرژی ام رسیده ام. می‌خواهم مسخره بازی در آورم با دوستانم. من از آدم های عصا قورت داده بدم می‌آید و نه فکرمی‌کنم باهوشند و نه فکر می‌کنم با شخصیت. اما من دوستانم را هم گم کرده ام. شاید آن ها، خودشان هم گم شده باشند. می‌خواهم برای هر کاری که آرزو دارم در هر کجای دنیا که باشد اقدام کنم. می‌خواهم موهایم را کوتاه کوتاه کنم و نترسم که زشت می‌شوم. می‌خواهم یک نفر پیدا شود و بگوید چه خوب که باز لاغر شدی. یک نفر گاهی بگوید خوب است این لباس را بپوشی و خوب است مویت را آنطوری کنی. می‌خواهم بروم ایران که مادر و خواهرم را ببینم و همان‌طرف ها کاری پیدا کنم و نترسم که بچه ام را در مدرسه مجبور می‌کنند تاریخ اسلام یاد بگیرد جای هر چیز مفید دیگری. چرا دست و پایم این طور بسته است؟ از بی‌حالی یا بی‌انگیزگی مزمن همخانه است که این اینجا نشسته و شبانه روز با ایکس‌باکس بازی می‌کند؟ از ترسویی خودم است که سالهاست به جای فریاد غر زده ام؟‌دقیقا نمی‌دانم این دختر کوچولوی تپل که آن اتاق خوابیده، من را به رفتن تشویق می‌کند یا ماندن.
انگار من گم شده ام.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

وقتی مامان ها research statementمی‌نویسند،‌ باید صبر کنند تا نی‌نی که از قضا همان شب بازی اش گرفته،‌ تا ساعت ۱۰:۳۰ بازی کند، حمامش کنند،‌شامش را بدهند و بخوابانندش و بعد بروند سراغ کارشان و تا نیمه شب کار کنند.
وقتی بابا ها می‌خواهند discussion مقاله شان را بنویسند، از صبح یک شنبه با قیافه متفکر از خواب پا می‌شوند،‌در تمام طول روز پای کامپیوتر،‌ اخبار خارجی و داخلی را می‌خوانند، کمی بازی کامپیوتری می‌کنند و وقتی خوب تمرکز کردند و از نظر ذهنی آماده شدند،‌ حوالی غروب یکی دو ساعتی رو مقاله کار می‌کنند.

آمریکا



این فوندو را دوست کاندایی بیچاره‌مان کلی زحمت کشیده تا راه بیندازد و کلی پول بالای شراب و پنیرش داده تا مزه آدمیزادی بدهد.
اون قهوه اون بالا مزه کوفت می‌دهد و هرچند مال یک نفر است، کافیین لازم حداقل ۴ نفر آدم را تامین می‌کند.

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

یک یادداشت قدیمی

امروز که از خواب پا شدم، به طرز مشکوک و عجیبی حالم خوب بود. مثل بچه آدم رفتم دستشویی و آمدم ، بدون آن که چیزی برگردانم. بعد هم هرچه منتظر شدم،‌باز خبری نشد. می‌خواستم برم به دکتر زنگ بزنم و بپرسم که نکند بلایی سر لوبیای سحرآمیز آمده که من دیگر حال تهوع ندارم. اما حوالی ۱۲ بود که سر و کله تهوع مداومم پیدا شد و من خیالم از بابت لوبیا تخت.

من در زندگی کارهای عجیب و غریب زیاد کردم, جاهای عجیب و غریب زیاد رفتم و دوستهای عجیب و غریب زیاد داشتم. همیشه هم به خاطر همین خودم را دوست داشته ام. اما حالا حساس می‌کنم تجربه بارداری عجیب ترین تجربه است. این تجربه ایست که تمام مادرهای دنیا، از مادر کوچولوی ۱۲ ساله اتوپیایی تا ملکه ثروتمند پاپ تجربه اش کرده اند. از جمله های مسخره ای مثل بهشت زیر پای مادران است، متنفر ام. حتی دوست ندارم کسی روی دست و پنچه نرم کردن من با هرمونها اسم های مسخره بگذارد. فقط دوست دارم آرام بنشینم و رشد ذره ذره اش را نگاه کنم. می‌خواهم از این زمان حداکثر استفاده را ببرم.

یک یادداشت قدیمی : باورهای غلط

این مقاله بی بی سی مرا یاد بعد از عمل دیروز انداخت. وقتی با سلام و صلوات و احترامات فراوان مرا از اطاق عمل آوردند بیرون، به طرز عجیب و غریبی می‌لرزیدم. بیچاره کسی هم که تختم را می‌برد با ترس و نگرانی می‌پرسید سردم است؟
خوب سردم که نبود. فقط مثل ۹۹ درصد زنهای ایرانی،‌ اون موقع فکر کردم لابد فشار خونم پایین رفته است. اما پرستاری که من را آن موقع به تخت دیگری منتقل کرد، به صورت انجام وظیفه (از روی لیست کارش، نه به خاطر لرز من ترسو) فشارم را گرفت و عادی بود. جالب بود قسمت خود درمانی من، چون در جواب اینکه چایی می‌خواهم یا قهوه، گفتم یک چیز شیرین. بیچاره پرستار که نفهمیده بود من این چیز شیرین را برای چه می‌خواهم، با چشم های گرد شده برایم چایی با ۳ بسته شکر آورد. بعد هم گفت که دلیل لرزم کمبود اکسیژن است، چون من از ترس مدتی بد نفس کشیده بودم. خلاصه مشکل لرز با چند نفس عمیق و با ریتم حل شد و من هم فهمیدم که بی‌خود هر دردی را گردن فشار می‌انداختم و با آب قند و نبات داغ درمانش می‌کردم.
اما قیافه پرستار بعد درخواست چیز شیرین ، واقعا دیدنی بود ها .

یک یادداشت قدیمی

خوب , این دوست ناز و خوشگل من آخر راهی فضا شد. جالبه تو این مدت بیشتر وبلاگ نویسها مشغول غر و لند بودند که چرا این خانوم پا پولاش همچین کاری کرده و نرفته کودکان گرسنه آفریقا را نجات بده. من با این قضیه کاری ندارم و بهتره خودتون جواب انوشه خانوم رو بخونید. اما برام جالبه که من حتی یک بار هم یاد این مساله نیفتادم و مطمین ام که اگه چنین موقعیتی برام پیش می آمد, لحظه ای شک نمی کردم.

من همیشه سعی می کنم اگه به آدم موفق ای حسودیم شد, ساکت بمونم و زیاد اظهار نظر های مضحک نکنم (از قبیل ایراد گرفتن از قیافه آنجلینا جولی). اما این بار جالبه که حتی یک لحظه هم به این زن باهوش, خوشگل و شجاع حسودیم نشد. فقط همیشه تحسینش کردم. دمش گرم.
یک کتابی هست به اسم من از درخت زمان هفت میوه چیده ام. منظور نویسنده از این اسم اشاره به هفت زبانیست که می داند.
یک سوال . حالا اگر کسی این زبانها را کامل بلد نبود , می تواند بگوید من از درخت زمان هفت باقالی چیده ام ؟

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

احساس عقب‌موندگی بم دست می‌ده وقتی واسه خوندن چیزی می‌رم تو ویکی‌پدیا و می‌بینم در مورد اون موضوع به همه زبانهای زنده و مرده دنیا مطلب هست غیر فارسی.

پینوشت: یک دفعه یادم افتاد سه چهار سال پیش، چند تا ترجمه و جمع‌آوری مطلب برای ویکی‌پدیا نوشته بودم. فقط دو تاش یادم آمد که چه بود. یکی درباره نارسیسم و دیگری درباره چوب. هر دوشان بعد این همه وقت کامل عوض شدند و جمله های کمی برایم آشنا بود. اما عکس تنه درختی که روی میز کارم گرفته بودم هنوز بود و دیدنش خیلی چسبید.

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

تازه خونه تهرانپارس رو خریده بودیم و هنوز اسباب کشی نکرده بودیم. من داشتم پروژه های فارغ التحصیلی رو انجام می‌دادم. عباس ندافیان اومده بود خونمون که ایرادی از کامپیوتری که از دوستش خریده بودم برطرف کنه. نمی‌دونم پروژه فولادی بود یا بتن که نقشه های کدش رو نشون عباس دادم. می‌شه گفت عباس مجبور شد همونجا کل نقشه ها رو از اول بکشه و فکر کنم من اونجا کد یاد گرفتم.
یادمه بش گفتم که به زودی از این خونه که من از ۱ سالگی توش بزرگ شدم می‌ریم. عباس گفت: اما همیشه وقتی خواب خونه ببینی خودتو اینجا می‌بینی.
از اون موقع ۱۲ سال گذشته. من بعد از اون به ۶ جای دیگه تو ایران، سوییس و آمریکا خونه گفتم. اما واقعا وقتی خوابی از خونه می‌بینم،‌خونه ۳ طبقه ای رو می‌بینم که انتهای سی‌متری گلستان، نبش پل باختر بود. شماره پلاکش یادم نمی‌اد، اما تو خواب جزییات عجیب و غریبی ازش می‌بینم که وقتی بیدار شدم شاخ در می‌ارم.

دم این ویکیمپیا گرم. تو این عکس کولر های خونمون رو هم می‌بینم.

راستی، حالا که یاد سی‌متری گلستان کردم، اینم بگم که یک آرزوی بزرگم اینه که یک بار بتونم تک و تنها با مامانم در پارک فدک قدم بزنم. این بار که برم ایران،‌ بی‌شک این آرزو رو بر‌آورده می‌کنم.

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

می‌دونید، من از سن ۲۱ تا ۲۶ سالگی به طور جدی کوه نوردی می‌کردم. تقریبا هر آخر هفته،‌۱, ۲ یا ۳ روز را در دشت و دمن و کوه و جنگل می‌گذراندم. خیلی جاها رفتم و خیلی چیزها دیدم. خیلی هم خرج این کار کردم. اما گاهی حسرت می‌خورم چرا خاطرات این سفرها را درست و حسابی یادداشت نکردم. گاهی اسمی می‌شنوم و عکسی می‌بینم در اینترنت و یادم می‌افتد که روزگاری آنجا بوده ام. حالا هم که در گوشه ای از زمین، دور از آن زیبایی های آشنا گیر افتاده ام و فکر می‌کنم هرگز دوباره نمی‌بینمشان. خوب، بهتر است از این که مثل خیلی از آدمها، هرگز ندیده‌ بودمشان.
خیلی برای کوه هزینه کردم. وقت زیادی را از مهمترین سالهای زندگی. اما خیلی هم پشیمان نیستم. برایم کلی یادگار مناظر بی‌نظیر مانده است و تعداد انگشت شماری دوست خوب، از آنها که می‌دانی هر وقت بخواهی هر کار بتوانند برایت می‌کنند. شاید هم من این طور فکر می‌کنم.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

گاهی زن‌های گنده ۳۴ ساله و فمنیست و گردن‌کلفت هم احتیاج دارند کسی نوازششان کند. می‌فهمی؟

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

دلم می‌خواست همین الان یک زن جسور و جذاب به نظر بیایم.
جسور بودن را همیشه می‌شود یک کاریش کرد، اما جذاب شدن مخصوصا وقتی سرما خوردی و دماغت به اندازه یک بادمجان ور آمده،‌ موهایت جای فر دلفریب کز کرده و بچه ات تا ساعت ۱۰ شب بازی اش می‌آمده کار چندان آسانی نیست.

خبر خوش اینکه وزنم به اندازه قبل بارداری برگشته است. خبر بد اینکه زنک مشاطه پاک با رنگ کردنش موهایم را به فنا داده است.

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

تا حالا شده دستتان دو روز باشد که بریده باشد،‌هی بسوزد و هی با خودتان بگویید این بار که رفتم آشپزخانه یک چسب به این می‌زنم و آخر سر آنقدر وقت نکنید و هر بار که رفتید آشپزخانه در حال دویدن باشید که زخم خود به خود خوب شود؟ خوب آدم، آدم است دیگر. زخمش که تا ابد زخم نمی‌ماند و یک روزی خوب می‌شود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه



۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

وقتی‌ رفتم تو اتاق رومینا که بخوابانمش، نادال و فیش داشتند تنیس بازی می‌کردند. بیش از ۱ ساعت خواباندن رومینا طول کشید و وقتی‌ برگشتم، کلافه و خسته بودم (البته تقصیر رومینا نیست و خودم کمی‌ مریض احوالم) و نادال و فیش هم همچنان بازی‌ میکردند. قبول دارم در این مدت به این دو فشار بیشتری آمده است تا من. ولی‌ خوب، من که بابت این کار مورد تمجید و تایید کسی‌ قرار نمیگیرم. دخترک نرم و نازک الان با بوس و بغل نرمش دلم را میبرد، اما فردا پس‌فردا، وقتی‌ تینیجر شد، مطمنم تره‌ام برایم خورد نمیکند.

امروز رفتم برای گرفتن سومین گواهی‌نامه زندگی امتحان دادم. بعدی لابد گواهی‌نامه آفریقایی و استرالیایی است.

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

فعلا مورد زیادی برای غر زدن نیست. شاید هم وقت نمی‌کنم که غر بزنم.