۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

من گم شده ام.
می‌خواهم شلنگ تخته بیندازم. می‌خواهم مسافرت ارزان بروم و توی کیسه خواب و چادر بخوابم . می‌خواهم با یک مشت آدمی که نمی‌شناسم دور آتش بشینم و آواز بخوانم. می‌خواهم اینقدر راه بروم که صد باره فکر کنم به آخر انرژی ام رسیده ام. می‌خواهم مسخره بازی در آورم با دوستانم. من از آدم های عصا قورت داده بدم می‌آید و نه فکرمی‌کنم باهوشند و نه فکر می‌کنم با شخصیت. اما من دوستانم را هم گم کرده ام. شاید آن ها، خودشان هم گم شده باشند. می‌خواهم برای هر کاری که آرزو دارم در هر کجای دنیا که باشد اقدام کنم. می‌خواهم موهایم را کوتاه کوتاه کنم و نترسم که زشت می‌شوم. می‌خواهم یک نفر پیدا شود و بگوید چه خوب که باز لاغر شدی. یک نفر گاهی بگوید خوب است این لباس را بپوشی و خوب است مویت را آنطوری کنی. می‌خواهم بروم ایران که مادر و خواهرم را ببینم و همان‌طرف ها کاری پیدا کنم و نترسم که بچه ام را در مدرسه مجبور می‌کنند تاریخ اسلام یاد بگیرد جای هر چیز مفید دیگری. چرا دست و پایم این طور بسته است؟ از بی‌حالی یا بی‌انگیزگی مزمن همخانه است که این اینجا نشسته و شبانه روز با ایکس‌باکس بازی می‌کند؟ از ترسویی خودم است که سالهاست به جای فریاد غر زده ام؟‌دقیقا نمی‌دانم این دختر کوچولوی تپل که آن اتاق خوابیده، من را به رفتن تشویق می‌کند یا ماندن.
انگار من گم شده ام.

هیچ نظری موجود نیست: