ترسناک است برای چند سال زندگی کسی به آدم بسته باشد. همین که این موجود نرم و کوچولو، تمام وقت دنبالم راه میرود و صدایم میکند میترساندم. همین که گاهی میاید و سر و لپش را روی پایم میگذارد و بعد میرود پی کارش. همین که وقتی جای جدیدی میرویم یک ربعی به من میچسبد تا با آدم ها و محیط آشنا شود و بعد برود خانه مردم را درب و داغان کند. همین که هیچ کس در دنیا نمیداند کی ها غذا و بینغذا میخورد،چه خوراکیهایی دوست دارد و وقتی دلخور است چه بازی هایی سرگرمش میکنند. همین که برای خوابیدن من باید پیشش باشم و با هیچ کس دیگری نمیخوابد.
میدانم،آخرش آنقدر این بچه را به خودم میچسبانم که لوستر ازمن و پدرش شود.
میدانم،آخرش آنقدر این بچه را به خودم میچسبانم که لوستر ازمن و پدرش شود.