۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

این روزها به هیچ چیز باور ندارم.
می دانید، به هیچ چیز،

انگار اخلاق بزرگترین دروغی بود که بعد از خدا کشف کردم.

فقط برای این ساخته شده بود که دست و پایم را ببندد و نگذارد بروم جایی که می‌‌باید می‌رفتم.

کاش می‌شد خودم باشم .  هیچ فکر نکنم. به هیچ کس فکر نکنم، خودم باشم. بروم، دست دخترکم را بگیرم و بروم با هم خاک بازی کنیم و لباسهایمان را گلی، من سیگارم را بکشم و بگویم دختر جان از مامان ساینتیستت قبول کن که سیگار از شکلات و چاقی و اعتیاد به نشستن روی مبل هم بدتر است، اما هر کاری خواستی بکن.

هیچ نظری موجود نیست: