۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

یک وقت ممکن شاعری که دوستش نداری،‌ درباره چیزی شعر بگوید که به تو ربطی ندارد و تو شعرش را بخوانی و بغضت بگیرد.
شاید هم آن وقت، وقتی است که هر اتفاق دیگری می‌افتاد،‌ باز هم تو بغضت می‌گرفت.


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من تو را بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده ست

دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست


تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالیهای پی در پی

تو را از نیمه ره برگشتن یاران

تو را تزویر غمخواران

ز پا افکند؛


تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد

تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛


تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است؛


تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و

اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است

خواهی رفت

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم

من اينجا عاشق اين خاک؛ اگر آلوده يا پاکم؛

من اینجا تا نفس باقی است می مانم

من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم


امید روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه، می مانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک

با دست تهی، گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید

سرود فتح می خوانم


و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

هیچ نظری موجود نیست: