کلاس دوم دبستان بودم و نمیدانم چرا معلم ورزشمان گفته بود سر کلاسش انشا بنویسیم. یادم نیست دقیقا تیترش چه بود. هر چه بود جوری بود که باید در آن انشا قربان صدقه اسلام میرفتیم. من هم به نظر خودم رفته بودم. بعد از آن در خانه، هر کس مهمان میامد، مامان و بابا به من میگفتند بروم انشایم را بیاورم و بخوانم. انگار جمله نتیجهگیری ام خیلی برایشان جالب بود: پس ما نباید همیشه به اسلام عمل کنیم،چون کمی شادی در زندگی لازم است.
یادم میاید که انشاهایم همیشه مورد استقبال معلم ها قرار میگرفت. هر موضوعی که میدادند فرقی برایم نمیکرد، با سعه صدر کلی راست و دروغ احساسی به هم میبافتم و تحویل میدادم، معمولا همان زنگ تفریح قبل کلاس یا حداکثر صبح، قبل رفتن به مدرسه. همیشه خانم مقدس کلاس چهارم یا خانم شیخیان کلاس پنجم میخواستند انشایم را برای کلاس بخوانم. من هم با قر و قمیش و دکلمه وار میخواندم، بچه ها خمیازه میکشیدند و من ۲۰ میگرفتم. چه موجود اعصاب خورد کنی بودم!
در دوره راهنمایی، فکر میکردم که معلم علوم و ریاضی و انشا یکی نیست و دلیل ندارد معلم انشا مرا تحویل بگیرد و لوس کند. اما اوضاع حتی بهتر شد. هر مزخرفی که از قلم اسهال گرفته ام شره میکرد مورد تقدیر واقع میشد. معرفی ام میکردند برای مسابقه. تشویقم میکردند، حتی بچه ها. کلاس دوم بودم و دو تا دختر سال سومی سراغم را از همکلاس هایم دم در کلاس میگرفتند. انگار معلم ادبیاتمان، خانم خلیلی از من سر کلاسشان تعریف کرده بود و آن ها آمده بودند تا نمونه انشای مرا ببینند(من بلد نیستم تو بلاگ اسپات از این آدمک زرد هایی که کارهای باحال میکنند بگذارم، خودتان هر چه میخواهید بگذارید). البته دل به دل راه داشت و من انموقع از این خانم خلیلی آنقدر خوشم میامد که امضایش را گرته برداری کرده بودم برای امضای خودم. بعد هم قاطی پاتی شد و این امضای بدترکیب که مثل امضای آدم های بیسواد مطلق میماند شد امضای اصلی من که با آن تمام کاغذ های مهم زندگی ام را امضا کرده ام.
دیگر به این قضیه عادت کرده بودم، فرقی نمیکرد که کار و زندگی دارم یا باید برای کنکور بخوانم یا هر چیز دیگری، من وظیفه داشتم هر هفته حداقل ۲۰ صفحه انشای احساسی بنویسم تا پاسخگوی اشتیاق همکلاس های عزیزم باشم. چون در چهار سال دبیرستان، هر کلاس انشایی این طور شروع میشد که همکلاس ها از معلم میخواستند اول من انشا بخوانم. من هم با آن قد و قواره دراز و باریکم میرفتم آن جلو میایستادم و ۲۰ صفحه انشایم را میخواندم و بچه ها با احساسات نگاه میکردند و آخر کار برایم دست میزدند. راستش خودم هم از این همه استقبال همکلاس ها و معلم ها خوشم میامد، مگر می شود کسی خوشش نیاید.
جالب اینکه این همه ابراز احساسات همکلاس ها و معلم ها را وقتی برای پدرم تعریف میکردم، هیچ تحویلم نمیگرفت و معتقد بود من آنقدر بد خطم و آنقدر تند و جویده حرف میزنم که هیچ راهی برای فهماندن احساسم به دیگران ندارم و بهتر است جای تلف کردن وقتم برای انشا نوشتن،جلوی آینه بایستم و فن بیان تمرین کنم یا حداقل سعی کنم خوش خط بنویسم. مادرم میگفت نوشتنم به او رفته. میگفت همیشه زنگ تفریح قبل کلاس انشا سرش خیلی شلوغ میشده، چون برای چند نفر انشا مینوشته. پدرم آنوقت ها، اگر از سد بدخطی من میگذشت و انشایم را میخواند،از بیسوادی شاگرد اول کل دبیرستان (البته دبیرستان داریم تا دبیرستان ، یک وقت فکر نکنید من خوارزمی یا البرز دخترانه میرفتم ) عصبی میشد. طفلک اگر نوشته های حالای مرا میدید چه میکرد؟!
سالها گذشت و من دیگر به صرافت نوشتن نیفتادم. چند تا گزارش مهندسی برای یک لقمه نان، دو تا پایان نامه و یک سری مقاله تنها چیزهایی بود که بعد از آن نوشتم. اما این توهم را همیشه داشتم که هر وقت بخواهم میتوانم بنویسم و شاید اصلا یک وقت نشستم و یک کتاب نوشتم (باز از آن کله های زرد،هر مدلش را که دلتان میخواهد بگذارید). تا این که یک دفتر خریدم و یک خودنویس نرم و نازک،عین مال نویسنده ها، فکر کنم روز های آخر تزم بود و وقتی هیچ نتوانستم بنویسم، فهمیدم تمام این مدت اشتباه کرده بودم. نمیدانم تقصیر چه بود، چند سال دور بودن از ایران،چند سال مهندس بودن،چند سال انشا ننوشتن... چه میدانم!
یک سالیست متوجه حقیقت تلخی شده ام یا به زبان دیگر راز استقبال از انشاهایم در مدرسه را پیدا کرده ام. واقعا چرا هیچ وقت به این فکر نیفتادم که وقتی من هر هفته تمام ساعت انشا را با انشا خواندنم میگرفتم،عملا تنها کاری که بقیه همکلاس هادر کلاس انشا میکردند گرفتن یک قیافه تحت تاثیرقرارگرفته بوده.
پینوشت٬: چند ماه پیش با همکلاس سال اول دبیرستانم، هما تلفنی حرف میزدم. میگفت دوست پسرش مرا از روی تعریف های هما خوب میشناسد. یکی از این تعریف ها هم تعریف از انشایم بوده. فکر نکنم خیلی دلم بخواهد دوستپسرش را ببینم.
یادم میاید که انشاهایم همیشه مورد استقبال معلم ها قرار میگرفت. هر موضوعی که میدادند فرقی برایم نمیکرد، با سعه صدر کلی راست و دروغ احساسی به هم میبافتم و تحویل میدادم، معمولا همان زنگ تفریح قبل کلاس یا حداکثر صبح، قبل رفتن به مدرسه. همیشه خانم مقدس کلاس چهارم یا خانم شیخیان کلاس پنجم میخواستند انشایم را برای کلاس بخوانم. من هم با قر و قمیش و دکلمه وار میخواندم، بچه ها خمیازه میکشیدند و من ۲۰ میگرفتم. چه موجود اعصاب خورد کنی بودم!
در دوره راهنمایی، فکر میکردم که معلم علوم و ریاضی و انشا یکی نیست و دلیل ندارد معلم انشا مرا تحویل بگیرد و لوس کند. اما اوضاع حتی بهتر شد. هر مزخرفی که از قلم اسهال گرفته ام شره میکرد مورد تقدیر واقع میشد. معرفی ام میکردند برای مسابقه. تشویقم میکردند، حتی بچه ها. کلاس دوم بودم و دو تا دختر سال سومی سراغم را از همکلاس هایم دم در کلاس میگرفتند. انگار معلم ادبیاتمان، خانم خلیلی از من سر کلاسشان تعریف کرده بود و آن ها آمده بودند تا نمونه انشای مرا ببینند(من بلد نیستم تو بلاگ اسپات از این آدمک زرد هایی که کارهای باحال میکنند بگذارم، خودتان هر چه میخواهید بگذارید). البته دل به دل راه داشت و من انموقع از این خانم خلیلی آنقدر خوشم میامد که امضایش را گرته برداری کرده بودم برای امضای خودم. بعد هم قاطی پاتی شد و این امضای بدترکیب که مثل امضای آدم های بیسواد مطلق میماند شد امضای اصلی من که با آن تمام کاغذ های مهم زندگی ام را امضا کرده ام.
دیگر به این قضیه عادت کرده بودم، فرقی نمیکرد که کار و زندگی دارم یا باید برای کنکور بخوانم یا هر چیز دیگری، من وظیفه داشتم هر هفته حداقل ۲۰ صفحه انشای احساسی بنویسم تا پاسخگوی اشتیاق همکلاس های عزیزم باشم. چون در چهار سال دبیرستان، هر کلاس انشایی این طور شروع میشد که همکلاس ها از معلم میخواستند اول من انشا بخوانم. من هم با آن قد و قواره دراز و باریکم میرفتم آن جلو میایستادم و ۲۰ صفحه انشایم را میخواندم و بچه ها با احساسات نگاه میکردند و آخر کار برایم دست میزدند. راستش خودم هم از این همه استقبال همکلاس ها و معلم ها خوشم میامد، مگر می شود کسی خوشش نیاید.
جالب اینکه این همه ابراز احساسات همکلاس ها و معلم ها را وقتی برای پدرم تعریف میکردم، هیچ تحویلم نمیگرفت و معتقد بود من آنقدر بد خطم و آنقدر تند و جویده حرف میزنم که هیچ راهی برای فهماندن احساسم به دیگران ندارم و بهتر است جای تلف کردن وقتم برای انشا نوشتن،جلوی آینه بایستم و فن بیان تمرین کنم یا حداقل سعی کنم خوش خط بنویسم. مادرم میگفت نوشتنم به او رفته. میگفت همیشه زنگ تفریح قبل کلاس انشا سرش خیلی شلوغ میشده، چون برای چند نفر انشا مینوشته. پدرم آنوقت ها، اگر از سد بدخطی من میگذشت و انشایم را میخواند،از بیسوادی شاگرد اول کل دبیرستان (البته دبیرستان داریم تا دبیرستان ، یک وقت فکر نکنید من خوارزمی یا البرز دخترانه میرفتم ) عصبی میشد. طفلک اگر نوشته های حالای مرا میدید چه میکرد؟!
سالها گذشت و من دیگر به صرافت نوشتن نیفتادم. چند تا گزارش مهندسی برای یک لقمه نان، دو تا پایان نامه و یک سری مقاله تنها چیزهایی بود که بعد از آن نوشتم. اما این توهم را همیشه داشتم که هر وقت بخواهم میتوانم بنویسم و شاید اصلا یک وقت نشستم و یک کتاب نوشتم (باز از آن کله های زرد،هر مدلش را که دلتان میخواهد بگذارید). تا این که یک دفتر خریدم و یک خودنویس نرم و نازک،عین مال نویسنده ها، فکر کنم روز های آخر تزم بود و وقتی هیچ نتوانستم بنویسم، فهمیدم تمام این مدت اشتباه کرده بودم. نمیدانم تقصیر چه بود، چند سال دور بودن از ایران،چند سال مهندس بودن،چند سال انشا ننوشتن... چه میدانم!
یک سالیست متوجه حقیقت تلخی شده ام یا به زبان دیگر راز استقبال از انشاهایم در مدرسه را پیدا کرده ام. واقعا چرا هیچ وقت به این فکر نیفتادم که وقتی من هر هفته تمام ساعت انشا را با انشا خواندنم میگرفتم،عملا تنها کاری که بقیه همکلاس هادر کلاس انشا میکردند گرفتن یک قیافه تحت تاثیرقرارگرفته بوده.
پینوشت٬: چند ماه پیش با همکلاس سال اول دبیرستانم، هما تلفنی حرف میزدم. میگفت دوست پسرش مرا از روی تعریف های هما خوب میشناسد. یکی از این تعریف ها هم تعریف از انشایم بوده. فکر نکنم خیلی دلم بخواهد دوستپسرش را ببینم.
۳ نظر:
I love this post (az oon kaleh zardha o ghalb ghalbha)
merci :)
rasti, in doostet piadeh kheyli khoobe. daram yavash yavash atchivesho mikhoonam
I like her new post, I guess it's because I know her life story
ارسال یک نظر