۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

ندا دختر کوچکی بود که جشمانش به سیاهی ذغال بود

هر وقت صفحه BBC و Facebook را باز می‌کنم،‌ ندا لبخندم می‌زند. هزار بار فیلم جان دادنش را دیدم و هر بار به گریه افتادم. تصویر دختر زیبایی که در کنار خیابان خون از بینی و چشم و دهانش بیرون می‌زند و نگاهش خاموش می‌شود از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. اولین بار تیتر فیلم را دیدم و خود فیلم را باز نکردم. ته دلم غر فمینیستی هم زدم که چه فرقی دارد زنی به تیر نامردان بمیرد یا مردی؟‌! چرا امروز همه با این دختر بی‌نوا پسر‌خاله شدند؟ وقتی فیلم چند بار دیگر روی Facebook پست شد، نگاهش کردم و برابری زن و مرد یادم رفت. آدم های زیبا نباید بمیرند، آن هم ‌طوری که مردم تمام دنیا را از ماندن و سکوتشان شرمنده کنند.

ندا دختر کوچکی بود که نمی‌خواست چادر به سر کند
او در خیابان های تهران قدم میزد و به جمعیت بر افروخته ملحق شد
ناگهان سوزشی در سینه خود احساس کرد و خون جاری شد
مردم را شکست نخواهید داد وقتی آزادی خواهی گسترش میابد
بمیرید، بمیرید ای مجسمه ها ی سنگی
بنگرید چگونه سربازانی که صورتشان رو پوشانده اند فرار میکنند
مردم را شکست نخواهید داد وقتی یاد گرقتند آزادی جقدر خوب است
ندا دختر کوچکی بود که جشمانش به سیاهی ذعال بود
او در خیابان های تهران قدم میزد که رای خود را پس بگیرد
به پدرش بنگرید که سر دخترش در دستان اوست و فریاد بر آسمان ها میاورد
مردم را شکست نخواهید داد وقتی یاد گرفتند چگونه پرواز کنند

هیچ نظری موجود نیست: