فیلم تبلیغاتی موسوی را دیدم . نمیدانم پدرمادرهایمان درباره اش چه فکر میکنند، نمیدانم چه کرده است و چه میتواند بکند، دوستش داشتم. مهم نیست که من دین ندارم، او شال سبزی که بر گردنش انداختند را زیبا تعریف کرد.
دوستش داشتم. اسمش میر حسین است. جدا اسم قشنگی نیست؟ بابام میگفت آدم های بزرگ اسمهای بزرگ دارند، تا به حال دیده ای یک ... رییس جمهور شود؟ ساده حرف میزد. ترکها، نه آذری ها، گاهی جای سید اسم بچهشان را میر میگذارند.
بیش از هر زمانی دلم میخواهد که ایران زندگی میکردم. نه آنکه دلم بخواهد الان برگردم و در این سن و سال همه چیز را از نو بسازم، میدانم بعد اولین مهمانی خانوادگی، وقتی ببینم همه آدم های معقول و تحصیل کرده دور و برم ناخودآگاه غرق خرافات اند، دیوانه میشوم و میخواهم برگردم جایی که کسی کاری به کارم نداشته باشد. کاش هیچ وقت ترکشان نکرده بودم. کاش آن آدمها را که دیدنشان اینقدر برایم آرزوی دست نیافتنی شده است، ترک نکرده بودم. زمان سریع میگذرد. ده سال پیش هم مادرم خودش را پیر میدانست و من با او میجنگیدم و دلیل میاوردم که چرا پیر نیست. ان دلیلها دیگر کار نمیکنند، میترسم واقعا پیر شده باشد، میدانید؟ میگویند مرگ مادر کابوس بچه های دو سه ساله است. تمام سالهای دبستان عادت داشتم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار،خدایا من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار، خدایا یک کاری کن شاگرد اول بمانم. میدانید؟ این کابوسی کودکی من هرگز درمان نشده. کاش هنوز میتوانستم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار، من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار، مملکتم را هم سالم نگه دار.
پینوشت: چون ویزای ورود ما به سرزمین فرصت های طلایی، از نوع یک بار ورود است، برای رفتن به ایران باید با بچه ۱۸ ماهه ام اول بروم ترکیه، یک شب بمانم و درخواست ویزای مجدد بکنم، بروم ایران و یک ماهی منتظر بمانم که یک ویزای یک بار ورود دیگر برایم صادر شود. بر پدر هر کی از دیوار مردم بالا برود لعنت!
دوستش داشتم. اسمش میر حسین است. جدا اسم قشنگی نیست؟ بابام میگفت آدم های بزرگ اسمهای بزرگ دارند، تا به حال دیده ای یک ... رییس جمهور شود؟ ساده حرف میزد. ترکها، نه آذری ها، گاهی جای سید اسم بچهشان را میر میگذارند.
بیش از هر زمانی دلم میخواهد که ایران زندگی میکردم. نه آنکه دلم بخواهد الان برگردم و در این سن و سال همه چیز را از نو بسازم، میدانم بعد اولین مهمانی خانوادگی، وقتی ببینم همه آدم های معقول و تحصیل کرده دور و برم ناخودآگاه غرق خرافات اند، دیوانه میشوم و میخواهم برگردم جایی که کسی کاری به کارم نداشته باشد. کاش هیچ وقت ترکشان نکرده بودم. کاش آن آدمها را که دیدنشان اینقدر برایم آرزوی دست نیافتنی شده است، ترک نکرده بودم. زمان سریع میگذرد. ده سال پیش هم مادرم خودش را پیر میدانست و من با او میجنگیدم و دلیل میاوردم که چرا پیر نیست. ان دلیلها دیگر کار نمیکنند، میترسم واقعا پیر شده باشد، میدانید؟ میگویند مرگ مادر کابوس بچه های دو سه ساله است. تمام سالهای دبستان عادت داشتم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار،خدایا من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار، خدایا یک کاری کن شاگرد اول بمانم. میدانید؟ این کابوسی کودکی من هرگز درمان نشده. کاش هنوز میتوانستم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار، من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار، مملکتم را هم سالم نگه دار.
پینوشت: چون ویزای ورود ما به سرزمین فرصت های طلایی، از نوع یک بار ورود است، برای رفتن به ایران باید با بچه ۱۸ ماهه ام اول بروم ترکیه، یک شب بمانم و درخواست ویزای مجدد بکنم، بروم ایران و یک ماهی منتظر بمانم که یک ویزای یک بار ورود دیگر برایم صادر شود. بر پدر هر کی از دیوار مردم بالا برود لعنت!
۴ نظر:
كابوس من هم همين بود بخدا ..دوستت دارم
man ham doostet daram kheylii :)
ایمیلت را بده یک جایی دعوتت کنم
marjan.sedighigilaniatgmail.com
akh jooon, koja? :D
ارسال یک نظر