۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

اعدام

یک زمانی، هشت نه سال قبل، برایم مرگ و زندگی چیزهای پر اهمیتی نبودند. فکر کنم همه آدمهایی که در نوجوانیشان جنگ و بمب باران را دیده اند این طورند، نه؟ آن موقع ها، برای یک کوه نوردی ناقابل، وسط برف و بوران، سوار مینی‌بوس درب و داغان گروه که لاستیک هایش صاف صاف بود و راننده‌ اش مشنگ می‌شدم و هر جا که گروه می‌رفت می‌رفتم. آخرین سالی که مهندس سد و هیدرولیک بودم در ایران، هر هفته سوار یکی از این هواپیماهایی می‌شدم که می‌روند جنوب و برمی گردند و سالی دو سه تایشان می‌افتد. نه اینکه احساس سازندگی داشته باشم ، یا پولی از این راه در بیاورم ها، همین جوری می‌رفتم. بیشتر فکر می کردم مرگ و زندگی آدم کاملا به اقبالش ربط دارد.
روزهای اولی که رفته بودم لوزان، سپتامبر ۲۰۰۱، یک بار برای کاری رفتم دفتر گروه. دیدم منشی مان نشسته یک فیلم روی مونیتورش می‌بیند، یک هواپیما می‌اید راست می‌رود در شکم یک ساختمان بلند. با خودم گفتم چه خوب فیلم ساخته اند ، چقدر طبیعی است. منشی با وحشت توضیح داد که ماجرا چیست. من باز در عین بلاهت باز گفتم چه جالب. آن موقع ها ما ایرانی ها هنوز جزو محور شرارت نبودیم، اما فکر کنم منشی مان دقیقا همین عبارت به ذهنش آمد.
آن موقع ها اصلا فکر نکرده بودم که ما جزو کشورهایی هستیم که هنوز آدم ها را دار می‌زنیم. راستش آنقدر ها برایم مهم نبود. حالا وسط این همه آدم که هر سال تو جاده‌هایمان می‌میرند، ان همه آدم که به خاطر آلودگی هوا می‌میرند، این همه که از نبود فوریتهای پزشکی می‌میرند، آنهمه که که اصلا همین جوری خودشان را می‌کشند و می‌میرند، حالا چند تا قاتل را هم دار بزنند.
یک سال بعد، وقتی به بحث چند همکار فرانسوی، سوییسی و الجزایری درباره اعدام گوش می‌کردم، تازه برای اولین بار به این فکر کردم که آدم های عادی و سالم حق ندارند به اسم مجازات، جان هیچ موجود زنده ای را بگیرند. همکار فرانسوی ام مخالف گرفتن جان آدمی بود که به هر دلیلی، هر جنایتی را کرده. نگران حرمت انسانی آدمی در اتاق گاز بود که شاید مریض است، شاید روانی است، شاید به دروغ جنایت را گردن گرفته است و شاید ما آدم های عادی در قالب قاضی، وکیل و تماشاچی، نمی فهمیم چه می‌گوید. تازه یاد حرمت انسانی مجرمان ایرانی افتادم که با پیزامه و دمپایی وسط میدانی با طناب کشیده می‌شوند بالای جرثقیل و همشهریان من، کوچک و بزرگ می‌ایستند و نگاهشان می‌کنند.
اما امروز، از سر استیصال، با اعدام آدمی مثل این موافقم. باور کنید من آدم خور نیستم. باور کنید من هم از تصور مجازاتی به اسم اعدام وحشتم می‌گیرد و قبول دارم هر جانی بالفطره ای ممکن است فقط یک بیمار روحی باشد که نیاز به درمان دارد. باور کنید حسودیم می‌شود به مردم کشور های که اشد مجازات برایشان حبس ابد است و کسی به اسم عدالت و قانون جان آدم زنده ای را نمی‌گیرد. اما کاش می‌شد به این آدم ها فهماند که در سرزمین من،‌ زندانها برای نگهداری از روزنامه نگاران بالای ۷۰ سال و زیر ۵۰ کیلو طراحی شده اند. یعنی مجرم باید از نظر قدرت بدنی در حدی باشد که با یک لگد ساده جان بدهد تا بشود در زندان نگهش داشت و در نرود.
باور کنید من آدم خور نیستم،‌ اما دلم می‌خواهد در برابر اعدام این آدم سکوت کنم. آخر اگر اعدام نشود، چطور می‌شود درجایی مثل سرزمین بی‌صاحب آریایی، جلویش را گرفت تا از زندان فرار نکند و بچه های دیگری را شکنجه .

پی‌نوشت: این فقط یک نوشته احساسی است. فکر کنم زیاد تحت تاثیر سکوت بره‌ها و رضا مارمولک قرار گرفته ام

۲ نظر:

Noonoosh گفت...

اين سايتي كه دادي اينجا في لتر بود و باز نشد ولي حدس ميزنم ماجرا چي باشه و عجيب باهات هم عقيده ام هم درمورد نكوهش قانون اعدام و هم گرفتن جان چنيني آدمهايي

Marjan گفت...

link az BBC farsi bood by onvan e اعدام مردی در اصفهان به جرم تجاوز به ده کودک