۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

امروز بچه‌ام داشت در زمین بازی پارک برای خودش خاک‌بازی می‌کرد و من فکر می‌کردم چقدر مهم است برایم که باهوش باشد ومبتکر ... چقدر لازم است یادش بدهم مستقل تصمیم بگیرد... اصلا نمی‌خواهم حرف گوش کن باشد، حتی حرف مرا... و تحت تاثیر حرف و ارزشهای هیچ‌ کس، از جمله من قرار نگیرد...
گیرم چند صباحی کمی بیشتر دنبالش بدوم، کمی بیشتر حمامش کنم که این خاکها را الان به موهایش مالیده و روغنی که سر شام به خاکها اضافه خواهد کرد پاک کنم، کمی بیشتر جارو کنم و برنجهایی را که با سرتقی و هزار کلک از من گرفت که ببرد جلوی تلوزیون با آنها بازی کند را از لای پرزهای فرش در‌اورم...شاید اینطور بچه ام آدم حسابی بشود... ننشیند نیمه شب مثل مامانش، جای گشتن دنبال یک کار درست حسابی، با فیس‌بوک ور برود ... یا مثل بابایش از وقتی که بچه خوابید تا نیمه شب،‌ایکس باکس بازی کند. کاش خودش بفهمد از زندگی چه می‌خواهد... و چه جور باید خوشبخت بود.
جدا، آیا من خودم را آنقدر دوست دارم که بخواهم بچه ام را مثل خودم بزرگ کنم؟
یعنی این آدم های دور‌و‌بر که دارند با اعتماد به نفس راه زندگی را به بچه‌هایشان یاد می‌دهند، هر از گاهی مثل من به این فکر می‌کنند که چقدر روشهایشان فقط به درد عمه‌شان می‌خورد؟
شاید اگر کمی خودم را بیشتر دوست داشته باشم، همه چیز درست شود.

هیچ نظری موجود نیست: