۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

اگر زنده بود, جواب سوالی را می دانست که جرات نمی کنم از خودم بپرسم. از کی اینقدر ترسو شده ام که از خودم هم نمی توانم سوال کنم؟
باور کن آن قدیم ها این طور نبودم, آن موقع که سیاه زمستان (اصطلاح خودش بود) سوار مینی بوس درب و داغان آقا کاظم می شدم و می رفتم تا از کلون بستکی که تا زانویم و گاهی تا کمرم برف داشت بالا بروم. خودش جرات داشتن را یادم داده بود, وقتی فردای روزی که گواهی نامه گرفتم, کلید رنویی که تنها ماشین خانواده و تنها چیز با ارزشش بعد از خانه ای بود که همان اواخر قستش تمام شده بود داد دستم و گفت با ماشین برو آنور این شهر بلبشو, وقتی نگرانی هایش را قورت داد و آزادم گذاشت تا پریدن یاد بگیرم, وقتی آرزوهای محالم را جدی گرفت. حالا آن آرزو ها محال نیستند, دفتر و دستک و عکس یادگاری خیلی هایشان در کمد است و من زنی هستم که تمام زندگی اش, آرزوهای محال و غیر محالش و ترس و امیدش دختر بچه ای نرم و نازک و دو ساله است.


و البته زنی که مطابق قانون سرزمین فرصت های طلایی اجازه کار ندارد و همسرش هم دو سالی است که نتوانسته دنبال تقاضای گرین کارد برود!

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

وقتی آدم دو, سه دقیقه وقت دارد برای پای کامپیوتر بودن, وقتی صفحه بی بی سی را باز می کند و می خواند در هاییتی زلزله آمده, ممکن است رذیلانه! خبر را ندیده بگیرد, پنجره را ببندد و برود سراغ کنترل ایمیل هایش. بعد, وقتی سر فرصت برگشت پای کامپیوتر و در همان خبر عکس زنی را دید که خاک آلود و زخمی, از میان آوار به دوربین نگاه می کند, زار زار گریه کند, نمی دانم برای چه, شاید برای آن زن, شاید برای فقر, شاید برای خودخواهی خودش, دقیقا نمی دانم!

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه


قلبم دارد سوراخ می شود.
دخترکم را برای اولین بار گذاشته ام مدرسه و الان 1 ساعت است که از من دور است.

پی نوشت: ساعت 1 رفتم دنبالش, نمی خواست بیاد (آیکون مامان قربون استقلالت بره).
در این نامه سرگشاده, اسم آدمهایی از گروه عمران هست که من هیچ وقت دوستشان نداشتم. دلیل این دوست نداشتن هر چه بود مهم نیست دیگر (معنی اش این نیست که حق با من نبود ها). مهم این است که این حرکت شجاعانه است و تحسین بر انگیز.
می دانم که به هیچ وجه حق ندارم بپرسم چرا کسی پای این نامه را امضا نکرده است و می دانم به خودش و فقط خودش مربوط است, اما دلیل نمی شود که دلم نگیرد وقتی اسم هیچ یک از استاد های مسن تر که قیافه های غیر مکتبی تری داشتند و همه شان هم شرکت و دفتر دستکی دارند و لنگ یک لقمه نان دانشگاه نیستند, پای نامه نیست. آن هم وقتی یکی دو استاد جوان تر و یک لا قبا تر پای نامه را امضا کرده اند.

شاید هم من , بس که طی این مدت زندگی در خارج از ایران کتاب بت-من و ایکس-من نگاه کرده ام, روابط و ضوابط به کلی از یادم رفته است و نمی فهمم این چیزها را.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

می شود اسم یکی دو تا کتاب داستان فارسی که برای بچه تان می خوانید و بدآموزی ندارد و بچه تان هم دوستش دارد برای من بنویسید؟
این بچه من که عاشق و دلخسته کتاب است, بد جوری دارد فرنگی می شود از بس که همه کتابهایش فرنگی اند. مادرم یک بسته کتاب برایش فرستاده, به قول خودش دستچینشان کرده, اما دخترک از شعر فارسی خوشش نمی آید (قیافه اش موقع شنیدن موزیک قری ایرانی و دیدن شلنگ تخته انداختن من هم واقعا دیدنی است) و نمی دانم چرا همه این کتابها اصرار دارند با شعر داستان بگویند. یعنی اگر شعردرست و حسابی بود, خوب بود ها. مشکل این است که از زور فراهم کردن قافیه, گند می زنند به داستان.
یک کتاب ترجمه هست از داستان های hello kitty که دخترک از آن خوشش آمده. هر صفحه یک تا دو خط متن دارد و دو, سه تایی غلط که من با این سواد نه چندان قابل توجه ام در ادبیات فارسی می فهمم. جدا ضایع نیست؟ یعنی هیچ صاحابی ندارد این مملکت؟