اگر زنده بود, جواب سوالی را می دانست که جرات نمی کنم از خودم بپرسم. از کی اینقدر ترسو شده ام که از خودم هم نمی توانم سوال کنم؟
باور کن آن قدیم ها این طور نبودم, آن موقع که سیاه زمستان (اصطلاح خودش بود) سوار مینی بوس درب و داغان آقا کاظم می شدم و می رفتم تا از کلون بستکی که تا زانویم و گاهی تا کمرم برف داشت بالا بروم. خودش جرات داشتن را یادم داده بود, وقتی فردای روزی که گواهی نامه گرفتم, کلید رنویی که تنها ماشین خانواده و تنها چیز با ارزشش بعد از خانه ای بود که همان اواخر قستش تمام شده بود داد دستم و گفت با ماشین برو آنور این شهر بلبشو, وقتی نگرانی هایش را قورت داد و آزادم گذاشت تا پریدن یاد بگیرم, وقتی آرزوهای محالم را جدی گرفت. حالا آن آرزو ها محال نیستند, دفتر و دستک و عکس یادگاری خیلی هایشان در کمد است و من زنی هستم که تمام زندگی اش, آرزوهای محال و غیر محالش و ترس و امیدش دختر بچه ای نرم و نازک و دو ساله است.و البته زنی که مطابق قانون سرزمین فرصت های طلایی اجازه کار ندارد و همسرش هم دو سالی است که نتوانسته دنبال تقاضای گرین کارد برود!