۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

داشتم ۳۰ ساله می‌شدم که فهمیدم پدرم سرطان دارد و امیدی به بهبودش نیست. بزرگترین ترس ام آن روزها این بود که مادرم چه خواهد کرد و زمان ثابت کرد حق داشتم بترسم. ۳۶ ساله ام که فهمیده ام مادرم سرطان دارد. خوشبختانه زود فهمیده و امید به درمانش زیاد است. اول فکر می‌کردم نگرانی بزرگم بعد از این که مادرم چه خواهد کرد، این است که حتما خودم هم از سرطان سینه خواهم مرد، مخصوصا بعد از خواندن لیست شرایطی که احتمال ابتلا به سرطان سینه را زیاد می‌کند و من تک‌تک‌شان را دارم. اما حالا که مادرم شیمی‌درمانی اول را گذرانده و سفت محکم ایستاده، فکر می‌کنم آنقدرها هم ترسی از سرطان ندارم. اما بیشتر نگران دختر کوچولویی ام که تمام این ژنها را به ارث برده.

چقدر ناله کردم!‌ شما به بزرگی خودتان ببخشید.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

من یک زن گنده ۳۶ ساله‌ام که دلم مادرم را می‌خواهد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

امروز روز مادر ایرانی است. مادرم مریض است. سینه اش را جراحی کرده‌اند، قرار است هفته دیگر شیمی‌درمانی را شروع کند و من اس‌هولی هستم که اینجا چپیده‌ام زیر پتو و با اینترنت دنبال مهدکودک خوب در سوییس برای دو ماه بعد می‌گردم.