۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

دخترک را برای اولین بار در تخت تادلر خواباندم جای کریب. خیلی راحت قبول کرد و برعکس تصور من که فکر می کردم لابد دیگر آن تو بند نمی شود, مثل بچه آدم گرفت خوابید. من هم خوش و خرم آمدم با آرش بساط پسته و چایی (!) راه انداختیم و فیلم jeux d`enfants دیدیم. بعد آمدم بخوابم که دخترک صدایم کرد. دیدم نیمه خواب روی زمین و پتویی است که برای اطمینان زیر تختش پهن کرده بودم.
الان دورش را پر بالش کرده ام.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

آی ام سو پراد او یو

دخترکم یک باره تصمیم گرفته پوشک نپوشد و تقریبا بدون حادثه روزها را می گذراند. هیجان زده ام و روزی صد بار می گویم که به بزرگ شدنش افتخار می کنم. هر بار هم صفحه فیس بوک را باز می کنم و می پرسد status تان چیست، می خواهم بنویسم هیجان زده از اینکه دخترکم می تواند جیش و پی پی اش را بگوید و برود دستشویی آدم بزرگ ها کارش را بکند. بعد می گویم دوست و آشنا و همکارهای دانشمند و دکتر مهندسم چه فکری درباره ام خواهند کرد، این است که فیلم خواندن حروف الفبایش را که مال یک ماه پیش است به جای خبر اصلی آپلود می کنم و همه می گویند به به چه بچه باهوشی.

یکی از همین روزها خواهم نوشت که به بچه ام یاد داده ام مثل بچه آدم بنشیند پشت میز غذا و هی نرود و بیاید (از وقتی نخواسته در صندلی بچه گی اش بنشیند این بلا سرمان آمده).


۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

پر‌رویی

آدم بعد از زاییدن، موجود دیگری می‌شود.

قبلا کشف کرده بودم که دیگر از دیدن خون، از حال نمی‌رود و چه بسا بتواند خون هم اهدا کند.

باز هم کشف کرده بودم که سر و زبان دفاع از خود پیدا می‌کند و اگر قبلا حاضر بود بیخیال یک ماه حقوق‌اش شود،‌ صرفا چون خجالتی بوده و رویش نمی‌شده با طلبکار، به زبان فارسی چانه بزند،‌ حالا ممکن است به مامان بی‌خیال و بچه‌ ای که خارج از نوبت پریده رو اسباب‌بازی که بچه شما نیم ساعت به خاطرش تو صف بوده، به زبان انگلیسی اعتراض کند.

اما این را نمی‌دانستم که ممکن است برود از روی linkedin، به آدمی که اصلا به عمرش ندیده نامه بنویسد که ببین، تو که از همان دانشگاهی فارغ‌التحصیل شدی که من،‌ بیا و برو به human resource تان بگو که چقدر این دانشگاه باحال است و دارد اولین دانشگاه اروپا می‌شود و هر که از آن فارغ‌التحصیل شود خیلی کار‌درست است و اینها.


چند سال قبل یک آشنای تقریبا خشن داشتم که می‌گفت مادر می‌تواند خرخره کسی که به بچه‌اش آسیبی برساند،‌ بجود.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

۷- ۸ ساله که بودم،‌ پدر و مادرم عادت داشتند حقوق ماهانه‌شان را در جعبه‌ای،‌ پشت میز بار که تبدیل به کتابخانه و دکور شده بود بگذارند. این پول خیلی خیلی عظیم تر و حجیم تر از پولی بود که من به عنوان پول‌توجیبی می‌گرفتم و می‌توانستم چیز‌های خیلی لوکس تری از همکلاس هایم با آن بخرم. برای این درک نمی‌کردم وقتی از گرانی و پول نداشتن برای خرید چیزی حرف می‌زدند. آخر آدم چرا باید برای نداشتن پول برای خرید چیزی غصه بخورد، وقتی می‌تواند با پولی که دارد صدها باربی،‌ مداد رنگی عظیم‌الجثه جعبه‌فلزی و نان‌بربری و پنیر کوپنی بخرد (معلوم است که من متولد سال ۵۲ ام دیگر؟ نه؟‌)؟ آن موقع فکر می‌کردم مادر و پدرم چقدر ساده لوح اند و کاش به نصایح من در مدیریت مالی خانواده توجه کنند و اینکه حتما من وقتی بزرگ و مسلما پولدار شدم،‌ خیلی بهتر از آنها می‌ دانم چطور باید پول خرج کرد.
دو، سه سال بعد، هر سال، عصر ۱۳ به‌در، من به مادرم التماس می‌کردم که ما هم مثل هزاران آدم خوشبخت ، برویم پارکی ، جایی، پتو بیندازیم و کتلت بخوریم. مادر و پدرم در شان خودشان نمی‌دانستند که چنین کاری کنند. مادرم، یک سال در میان، مرا سوار ماشین می‌کرد و می‌برد جاده‌های اطراف تهران، آبعلی، جاجرود، ... این جور مواقع جای پدر کتاب‌خوان و فرهیخته‌ام خیلی خالی بود (چون داشت در خانه کتاب می‌خواند) و اگر احیانا با ما می‌آمد،‌آنقدر در راه به ترافیک، بد‌رانندگی کردن مردم،‌ کثیفی جاده و غیره غر می‌زد که آمدنش چیزی از حجم چیزی که در گلوی من باد کرده بود کم نمی‌کرد. آن موقع فکر می‌کردم چرا پدر و مادرم بلد نیستند یک بار چشمهایشان را ببندند و باز کنند و از آن به بعد با آنچه دارند خوشحال باشند و اینکه چه خوب است که من می‌دانم چطور می‌شود خوشحال زندگی کرد.

اما خوشبختانه، در خانه ما تولد چیز مهمی بود. روز تولدم من ملکه شاد زمین بودم. حالا که فکرش را می‌کنم،‌ خبر خاصی هم نبود ... من بودم و کیک ساده‌ای که از قنادی ارمنی سر خیابان خریده بودند، لباسها مهمانی که مادرم دوخته بود و ...اما من آن روز و سرما، برف و کاغذ کادو پاره کردنش را دیوانه وار دوست داشتم.
نمی‌دانم، انگار از آنها پدر و مادر بهتری بودن، خیلی هم آسان نیست.

جدا خوشحال نگه‌داشتن یک بچه دوساله در روز تولدش اینقدر سخت است؟
شاید چون سرما خورده این‌جور است!
می‌خواستم با یک هفته تاخیر برای دخترکم تولد بگیرم. به موقع نمی‌شد، چون خودش و دوستانش همه درگیر و هیجان زده هالووین بودند.

کاسه، بشقاب باغ‌وحشی‌ی و بادکنک و گل و سنبل و گودی‌بگ و هزار تا خرت و پرت را گرفتم. با دخترک رفتیم کیک تولد وابزی را که عاشقش است سفارش دادیم و سر راه خانه آمدن،‌ رفتیم پارک و کمی دنبال هم بدو بدو کردیم. وقتی آمدیم خانه و رفت تختش،‌ ظرف چند ثانیه خوابش برد و من آمدم پای کامپیوتر‌ام. وقتی بیدار شد،‌ لپ‌هایش سرخ و گرم بود. دمای گوشش را اندازه گرفتم، تب داشت. تا فردا صبح هر ۴ ساعت تب‌بر خورد و تمام مدت فین‌فین کرد. آخر ایمیل زدم به دوستانش که مهمانی تعطیل است و زنگ زدم به whole food که کیک را اندازه ۳ نفر درست کند. حالا همه اتاق را بادکنم چسبانده ام و می‌خواهم کاری کنم که فردا روزی برای دخترک زبان دراز فین‌فینی من باشد.




۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

مراتب دوستی

یک مشکل بزرگم نداشتن اعتماد به نفس یا مهارت در ابراز علاقه به آدمها بوده و هست.
تا چند وقت پیش ماچ کردن برایم سخت‌ترین کار دنیا بود، تا این که چند سال زندگی در لوزان که سکنه‌اش عادت دارند هر آدم آشنا وغیر آشنایی را به محض سلام کردن، ۳ تا ماچ کنند، تابو ماچ کردن و ماچ شدن را برایم از بین برد. اما به هر حال من همان آدم سرد مزاج ام. این‌است که زورم می‌آید کسی را فلانی جون صدا کنم. همین طور، خیلی آسان است که که کسی بفهمد چقدر دوستش دارم. کافیست به ایمیل ها،‌ پیغام های فیس‌بوکی و کامنت های وبلاگی اش نگاه کند. اگر رفیقم باشد و حرفی برای زدن داشته باشیم، حتما صدایش می‌کنم فلانی. اگر کمی کوچولو موچولو باشد برایم ویا طوری دوستش داشته باشم که آدم خواهر یا برادر کوچکش را دوست می‌دارد، صدایش می‌کنم فلانی جونم. فلانی جان هم یک چیزی این وسط هاست. اما فلانی جون،‌آخرین و زورکی-محترمانه‌ترین روش صدا کردنم است که خوب، قبول دارم با روش تعداد زیادی از آدمهای نرمال فرق دارد.
یک استثنایی هم هست البته. ممکن است که خیلی هم دوستش داشته باشم ، اما اینقدر اصرار بر استفاده از مرجان جون داشته باشد و به فلانی صدا شدنش از طرف من بی‌اعتنا باشد که من مجبور شوم برای جلو‌گیری از سوءتفاهم، فلانی جون صدایش کنم. هر بارهم که اینکار را می‌کنم، کلی دردم می‌آید.

چرا آمریکایی ها،‌ بعد از کلی رفت و آمد و رفیق بازی،‌ هم را موقع سلام علیک، ماچ نمی‌کنند؟ اوایل که از سوییس آمده بودم ، واقعا افسردگی گرفته بودم از ‌ماچ نشدگی!

یکباریک فمنیست آمریکایی می‌گفت که فکر می‌کند وقتی مردان دست زنان را موقع دست دادن محکم فشار می‌دهند، دلیل مرد‌سالارانه دارد. اما من از فشرده شدن دستم موقع دست دادن خوشم می‌آید. برایم نشانه دوستی است. شما چطور؟

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

جدا چرا آدم باید آدرس وبلاگش رو به چهارتا آشنا بده، که بعد نتونه دیگه هیچی توش بنویسه؟