۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

قرار است پروپوزال بنویسم.
بچه‌ام بنا به عادت جدید, سر ساعت نه و نیم شب پتو و دودویش را بغل می‌کند و می‌گوید تخت. بوس و بغل می‌شود و آی لاو یو اش را می‌شنود و می‌رود که بخوابد. آرش می‌گوید چرا چشمهایت این مدلی شده،‌ خسته‌است یا مریض؟
با خودم قرار می‌گذارم که فردا بروم کرم دور چشم لانکوم‌ام را بخرم. این کرم‌های داروخانه ای به درد عمه آدم می‌خورند فقط.
قرار است پروپوزال بنویسم.
هی وبلاگ ها را زیر و رو می‌کنم. صد بار، نوبتی،‌ وبلاگ فک و فامیل،‌ فیس‌بوک،‌ بی‌بی‌سی فارسی و غیره را باز می‌کنم و می‌بندم. پروپوزال که پیش‌کش، جواب نامه کسی که قبول کرده کمکم کند را هم نداده‌ام. چشمهایم باد کرده. فکر نکنم با کرم، کارم راه بیفتد. باید شبها مثل آدم بخوابم. اگر این پروپوزال که چه عرض کنم،‌ وبلاگ فک و فامیل و فیس‌بوک و غیره بگذارند.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

یک وقت ممکن شاعری که دوستش نداری،‌ درباره چیزی شعر بگوید که به تو ربطی ندارد و تو شعرش را بخوانی و بغضت بگیرد.
شاید هم آن وقت، وقتی است که هر اتفاق دیگری می‌افتاد،‌ باز هم تو بغضت می‌گرفت.


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من تو را بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده ست

دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست


تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالیهای پی در پی

تو را از نیمه ره برگشتن یاران

تو را تزویر غمخواران

ز پا افکند؛


تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد

تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛


تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است؛


تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و

اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است

خواهی رفت

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم

من اينجا عاشق اين خاک؛ اگر آلوده يا پاکم؛

من اینجا تا نفس باقی است می مانم

من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم


امید روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه، می مانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک

با دست تهی، گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید

سرود فتح می خوانم


و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

خوب زن حسابی،‌ نرو وبلاگی بخوان که خوشت نمی‌آید. مگر مرض داری؟
حالا نیست خودت هیچ غلط املایی و انشایی نداری! نیست هی در آن یکی وبلاگت نمی‌خواهی به زبان بی‌زبانی به همه بفهمانی چقدر دردانه ات باهوش و فکور و منور‌الفکر است! یعنی مردم اختیار وبلاگ خودشان را هم ندارند ؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

مادر محترم،‌ حتما تا به حال متوجه شده‌‌اید که این بچه و همه کارهایش فقط و فقط مال شما است و کار پدر محترم یک ساعتی بازی شبانه است، اگر با بقیه برنامه‌هایش همزمانی نداشته باشد.
حتما هم می‌دانید که به عنوان مجازات همینی که متوجه شده‌اید ،‌یک عده پف‌یوز مرتبط با ماورا‌‌طبیعه برایتان تعیین کرده‌اند که شما در قیمومیت و حضانت موجودی که روزی از خون شما تغذیه کرده و از لحظه تولدش، هر ثانیه زندگی‌تان برای اوبوده است، هیچ حقی ندارید و حضانت بعد پدر را به پدر‌بزرگ پدری و عمو‌هایش داده اند.

منظورم از نوشتن این متن،‌ غر زدن به همخانه بسیار دموکراتم که بچه‌اش را شبها حمام می‌کند ولباس می‌پوشاند و شطرنج یادش می‌دهد نبود ها، بیشتر احتیاج داشتم یک پف‌یوز بگویم به قانون‌گذاران مملکتی که در آن، بر‌عکس تمام جوامع متمدن و غیر‌متمدن ،‌ مادر قیم بچه‌اش نیست.
این همخانه زیادی دموکرات من که می‌گوید بچه مال هیچ کس نیست. مال خودش است. فکر کنم به خاطر همین است که بچه‌ام چند وقت است هر شب نیم ساعت دیر تراز شب قبل می‌خوابد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

هیچ فکر نمی کردم آدم ممکن است مجبور شود چسب دستش را که ناخنش ریشه و ریشه‌اش کنده شده است باز کند تا بچه‌اش را از نگرانی در آورد. بچه‌ای را که از وقتی فهمیده بود دست مامانش اوف شده، هی نگران نگاهش می‌کرد و نازش می‌کرد و بوسش می‌کرد و با دیدن کوچکی زخم هم باورش نمی‌شد مامان اینقدر‌ها دردش نمی‌آید.
خیر سرم من این وبلاگ را باز کرده بودم که از چیزهایی غیر از مادر بودن بنویسم.