۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

از آب و خاک و مهر تو سرشته شد گلم ، مهر اگر برون رود تهی شود دلم

فیلم تبلیغاتی موسوی را دیدم . نمی‌دانم پدرمادرهایمان درباره اش چه فکر می‌کنند،‌ نمی‌دانم چه کرده است و چه می‌تواند بکند، دوستش داشتم. مهم نیست که من دین ندارم، او شال سبزی که بر گردنش انداختند را زیبا تعریف کرد.
دوستش داشتم. اسمش میر حسین است. جدا اسم قشنگی نیست؟ بابام می‌گفت آدم های بزرگ اسمهای بزرگ دارند، تا به حال دیده ای یک ... رییس جمهور شود؟ ساده حرف می‌زد. ترکها، نه‌ آذری ها، گاهی جای سید اسم بچه‌شان را میر می‌گذارند.

بیش از هر زمانی دلم می‌خواهد که ایران زندگی می‌کردم. نه آنکه دلم بخواهد الان برگردم و در این سن و سال همه چیز را از نو بسازم، می‌دانم بعد اولین مهمانی خانوادگی، وقتی ببینم همه آدم های معقول و تحصیل کرده دور و برم ناخود‌آگاه غرق خرافات اند، دیوانه می‌شوم و می‌خواهم برگردم جایی که کسی کاری به کارم نداشته باشد. کاش هیچ وقت ترکشان نکرده بودم. کاش آن آدمها را که دیدنشان اینقدر برایم آرزوی دست نیافتنی شده است، ترک نکرده بودم. زمان سریع می‌گذرد. ده سال پیش هم مادرم خودش را پیر می‌دانست و من با او می‌جنگیدم و دلیل می‌اوردم که چرا پیر نیست. ان دلیلها دیگر کار نمی‌کنند، می‌ترسم واقعا پیر شده باشد، می‌دانید؟ می‌گویند مرگ مادر کابوس بچه های دو سه ساله است. ‌تمام سالهای دبستان عادت داشتم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار،‌خدایا من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار، خدایا یک کاری کن شاگرد اول بمانم. می‌دانید؟ این کابوسی کودکی من هرگز درمان نشده. کاش هنوز می‌توانستم شب قبل از خواب دعا کنم خدایا مامانم را سالم نگه دار،‌ من و بقیه خانواده ام را هم سالم نگه دار،‌ مملکتم را هم سالم نگه دار.

پی‌نوشت: چون ویزای ورود ما به سرزمین فرصت های طلایی، از نوع یک بار ورود است،‌ برای رفتن به ایران باید با بچه ۱۸ ماهه ام اول بروم ترکیه،‌ یک شب بمانم و درخواست ویزای مجدد بکنم، بروم ایران و یک ماهی منتظر بمانم که یک ویزای یک بار ورود دیگر برایم صادر شود. بر پدر هر کی از دیوار مردم بالا برود لعنت!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

شیر مادر

بچه ام را ۴ ماه است از شیر گرفته ام.هنوز باورم نمی‌شود. گاهی سرم درد می‌گیرد و غر می‌زنم. آرش می‌گوید خوب چرا قرص نمی‌خوری و من یادم می‌اید الان یک زن آزادم. نمی‌دانید چه لذتی دارد آزادانه قرص خوردن،‌ یا وقتی هوس قهوه بیشتر کرده ای،‌هر تعداد فنجان قهوه را که می‌خواهی نوشیدن.
کلاس آمادگی زایمان می‌رفتیم . معلم که یک مامای قدیمی بود، از جمع زنان حامله ای که پهلوی شوهر هایشان نشسته بود سوال کرد آیا می‌خواهید خودتان به بچه تان شیر دهید؟ دلایلتان چیست؟ به صورت حلقه دور معلم نشسته بودیم و نوبتی هر زوج باید حرف می‌زدند. همه همشاگردی ها،‌ یا به قول آرش همگردی هایم بدون استثنا می‌خواستند شیر بدهند و کلی دلیل داشتند برایش. من تنها کسی بودم که گفتم هنوز تصمیم نگرفته ام، چون با آنکه می‌دانم برای بچه ام خیلی خوب است،‌ خودم از این کار بدم می‌اید.
خوب بعد از زایمان تصمیم گرفتم شیر بدهم. وقتی آدم می‌زاید،‌ آنقدر ریختش وحشتناک است و آنقدر چاق و بد شکل است که دیگر به بدشکلی ژست شیر دادن اهمیت نمی‌دهد. آن وسط ها،‌ یادم رفت به بچه ام سرشیشه را هم معرفی کنم و طفلک از شیشه خوردن را یاد نگرفت و در نتیجه با شیشه شیر دادن کلا منتفی شد. ۲ ماه بعد با همگردی هایم قرار داشتیم تا بچه هایمان که همه باید با یکی دو هفته اختلاف به دنیا می‌امدند را ببینیم. در آن جمع ۸ ،‌۹ نفره فقط من ، یک مامان سیاه‌پوست و یک مامان ایتالیایی به بچه شان شیر می‌دادند و مامان ایتالیایی می‌خواست سر ۴ ماه بچه اش را از شیر بگیرد.

بچه بیش از ۱ سال به شیر مادر احتیاج ندارد. به نظر من بعد از آن حتی ضرر هم دارد چون اشتهای بچه را کور می‌کند، نمی‌گذارد غذای واقعی بیشتری را آزمایش کند، او را بیشتر و بیشتر به مادر وابسته می‌کند و الگوی خواب مادر و بچه را تحت تاثیر قرار می‌دهد که نتیجه اش مادر خسته تر و بی‌حوصله تر است. حداقل در مورد من اینطور بوده و بعد از از شیر گرفتن، ما خیلی خوشحال تریم.

آشناهای ایرانی من، مطابق قانون نانوشته ای ۲سال و ۱۵ روز به بچه شان شیر می‌دهند و ناله می‌کنند که بچه شان شب نمی‌گذارد بخوابند. اگر مریض شوند دارو نمی‌توانند بخورند. رژیم نمی‌توانند بگیرند واز شر وزن اضافه حاملگی خلاص شوند. رابطه جنسی شان تحت شعاع قرار می‌گیرد. مذهبی نیستند ولی یادشان هم نیست این عرف ۲ سال و ۱۵ روز شیر دادن از کجا آمده.
بعضی ها به این قضیه شیر دادن حسابی افتخار می‌کنند. در نظر سنجی وبلاگهای مادرانه ای که می‌خوانم، گاه کار به جایی می‌کشد که می‌گویند : ولش کن، این که نظر داده حتما از این مامانهاست که به بچه اش شیر شیشه ای داده. یعنی اگه شما به هر دلیلی به بچه تان شیر نداده اید،‌ بهتر است دور و بر این مامان های فداکار هم نپلکید.
چند دهه قبل،‌ زنان اروپایی و آمریکایی دسته جمعی از خانه های شان بیرون امدند و کار و زندگی اجتماعی را شروع کردند. دیگر هم به بچه هایشان شیر ندادند تا بعد از سالها که دکتر ها به قسم آیه افتادند که شیر مادر برای نوزاد لازم است. این روزها کتابهای بچه داری می‌گویند به بچه تان تا ۱ سالگی شیر بدهید و زود تر شیرش را قطع نکنید. اما از طرفی اینجا هر روز مادر پدر ها ی معتقد به attachment parenting زیاد تر می‌شود، اینها که می‌گویند به بچه‌تان تا هر وقت که احساس می‌کنید لازم است شیر دهید (مامانی می‌شناسم که به پسر۳۰ ماهه اش در حالی که خودش ۷ ماهه حامله بود شیر می‌داد) ،‌اگر خواستید پیش خودتان بخوابانیدش،‌واکسن نزنید، بچه تان را ‌در خانه بزایید و ...اما دکتر ما که من خیلی دوستش دارم و خیلی آدم حسابی است ، از شیر گرفتن بعد ۱ سالگی را تشویق می‌کند (حتی می‌گفت اگه دخترک شیر گاو نخورد هم عیب ندارد،‌ روزی ۲ وعده پنیر یا ماست بخورد بسش است).

بگذارید اقرار آخرم را هم بکنم. من از شیر دادن بدم می‌امد و بدم می‌اید. مخصوصا به یک بچه گنده که راه می‌رود و کلی چیز بلد است. یعنی مو به تنم راست می‌شود وقتی کسی از شیر دادن به بچه ای می‌گوید که حرف می‌زند و دهانش پر از دندان است. آن ۳.۵ ماهی که طول کشید که بعد ۱ سالگی بچه ام را از شیر بگیرم،‌ جانم در آمد. هر بار که جایی اقرار کردم و گفتم هنوز نتوانسته ام بچه ام را از شیر بگیرم، از خجالت آب شدم. الان خوشحالم،‌ واقعا خوشحالم که بچه ام مستقل از من است و اگر باز بچه دار شوم:
مممم
هنوز تصمیم نگرفته ام، چون با آنکه می‌دانم برای بچه ام خیلی خوب است،‌ خودم از این کار بدم می‌اید

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

گاهی دلم می‌خواهد آخرین ایمیل ای که گرفته ام را پاک کنم تا وقتی صندوق ام را دوباره باز می‌کنم چشمم به آن نیفتد

گاهی دلم می‌خواهد هر نامه جدیدی که می‌اید را پاک کنم تا وقتی صندوق ام را باز می‌کنم، چشمم به آخرینی که دوست داشتم بیفتد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

اعدام

یک زمانی، هشت نه سال قبل، برایم مرگ و زندگی چیزهای پر اهمیتی نبودند. فکر کنم همه آدمهایی که در نوجوانیشان جنگ و بمب باران را دیده اند این طورند، نه؟ آن موقع ها، برای یک کوه نوردی ناقابل، وسط برف و بوران، سوار مینی‌بوس درب و داغان گروه که لاستیک هایش صاف صاف بود و راننده‌ اش مشنگ می‌شدم و هر جا که گروه می‌رفت می‌رفتم. آخرین سالی که مهندس سد و هیدرولیک بودم در ایران، هر هفته سوار یکی از این هواپیماهایی می‌شدم که می‌روند جنوب و برمی گردند و سالی دو سه تایشان می‌افتد. نه اینکه احساس سازندگی داشته باشم ، یا پولی از این راه در بیاورم ها، همین جوری می‌رفتم. بیشتر فکر می کردم مرگ و زندگی آدم کاملا به اقبالش ربط دارد.
روزهای اولی که رفته بودم لوزان، سپتامبر ۲۰۰۱، یک بار برای کاری رفتم دفتر گروه. دیدم منشی مان نشسته یک فیلم روی مونیتورش می‌بیند، یک هواپیما می‌اید راست می‌رود در شکم یک ساختمان بلند. با خودم گفتم چه خوب فیلم ساخته اند ، چقدر طبیعی است. منشی با وحشت توضیح داد که ماجرا چیست. من باز در عین بلاهت باز گفتم چه جالب. آن موقع ها ما ایرانی ها هنوز جزو محور شرارت نبودیم، اما فکر کنم منشی مان دقیقا همین عبارت به ذهنش آمد.
آن موقع ها اصلا فکر نکرده بودم که ما جزو کشورهایی هستیم که هنوز آدم ها را دار می‌زنیم. راستش آنقدر ها برایم مهم نبود. حالا وسط این همه آدم که هر سال تو جاده‌هایمان می‌میرند، ان همه آدم که به خاطر آلودگی هوا می‌میرند، این همه که از نبود فوریتهای پزشکی می‌میرند، آنهمه که که اصلا همین جوری خودشان را می‌کشند و می‌میرند، حالا چند تا قاتل را هم دار بزنند.
یک سال بعد، وقتی به بحث چند همکار فرانسوی، سوییسی و الجزایری درباره اعدام گوش می‌کردم، تازه برای اولین بار به این فکر کردم که آدم های عادی و سالم حق ندارند به اسم مجازات، جان هیچ موجود زنده ای را بگیرند. همکار فرانسوی ام مخالف گرفتن جان آدمی بود که به هر دلیلی، هر جنایتی را کرده. نگران حرمت انسانی آدمی در اتاق گاز بود که شاید مریض است، شاید روانی است، شاید به دروغ جنایت را گردن گرفته است و شاید ما آدم های عادی در قالب قاضی، وکیل و تماشاچی، نمی فهمیم چه می‌گوید. تازه یاد حرمت انسانی مجرمان ایرانی افتادم که با پیزامه و دمپایی وسط میدانی با طناب کشیده می‌شوند بالای جرثقیل و همشهریان من، کوچک و بزرگ می‌ایستند و نگاهشان می‌کنند.
اما امروز، از سر استیصال، با اعدام آدمی مثل این موافقم. باور کنید من آدم خور نیستم. باور کنید من هم از تصور مجازاتی به اسم اعدام وحشتم می‌گیرد و قبول دارم هر جانی بالفطره ای ممکن است فقط یک بیمار روحی باشد که نیاز به درمان دارد. باور کنید حسودیم می‌شود به مردم کشور های که اشد مجازات برایشان حبس ابد است و کسی به اسم عدالت و قانون جان آدم زنده ای را نمی‌گیرد. اما کاش می‌شد به این آدم ها فهماند که در سرزمین من،‌ زندانها برای نگهداری از روزنامه نگاران بالای ۷۰ سال و زیر ۵۰ کیلو طراحی شده اند. یعنی مجرم باید از نظر قدرت بدنی در حدی باشد که با یک لگد ساده جان بدهد تا بشود در زندان نگهش داشت و در نرود.
باور کنید من آدم خور نیستم،‌ اما دلم می‌خواهد در برابر اعدام این آدم سکوت کنم. آخر اگر اعدام نشود، چطور می‌شود درجایی مثل سرزمین بی‌صاحب آریایی، جلویش را گرفت تا از زندان فرار نکند و بچه های دیگری را شکنجه .

پی‌نوشت: این فقط یک نوشته احساسی است. فکر کنم زیاد تحت تاثیر سکوت بره‌ها و رضا مارمولک قرار گرفته ام