۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

شب ها ساعت ۹ به بعد،‌ وقتی دخترک خواب است و من بیکار،‌ با اشتیاق می‌ایم و این صفحه را باز می‌کنم تا گوشه سمت چپش را نگاه کنم. دنبال به روز شدن وبلاگ مامانهایی هستم که آن موقع، صبحشان است و آنور دنیا رفته اند سر کار. چقدر این آدم های ندیده را دوست دارم. تجربه ای‌ یکسان، محکمتر از آنکه فکرش را بکنی به هم ربطمان داده وبیش از هر دوست صمیمی و قدیمی ای، با هم حرف داریم.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه


در یک نظر‌خواهی در linkedin شرکت کردم:‌ آیا دنبال کار می‌گردید؟
این نتیجه آن بر اساس جنسیت است . شرکت کننده ها فارغ‌التحصیل EPFL اند و حدود ۱۳۰-۱۴۰ نفر (در زمانی که من رای دادم).

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

کاکل زری ها

سال ۷۱ بود و روزنامه نتایج کنکور رسیده بود به دستم. جالب ترین کاری که می‌توانستم با آن بکنم این بود که بشینم اسم تمام آن ۸۰ نفری که قرار بود همکلاسم باشند را پیدا کنم و ببینم چند تایشان دخترند. در آوردم بهار،‌ نگار،‌ خودم، پری‌ناز،مهرزاد، مهیار،‌ ... چقدر دختر!!!
بابا توضیح داد: مهیار اسم پسره بابا.
من: مهرزاد چی؟
سکوت
خوب تو فامیل ما هر چی پسر هست اسمش یا علی است،‌ یا رضا یا علی رضا. از کجا باید می‌دانستم؟

چند سال است آشنایان من اگر پسر بزایند، اسمش را حتما می‌گذارند آرتین. باورتان می‌شود من بالای ۱۰ تا آرتین زیر ۴ سال می‌شناسم؟

بابا جان اسم پسرتان را نگذارید مارتیا. قبلا یک دانه در وبلاگستان بود، کلی طول کشید من (پاراگراف اول در توضیح استعداد من که خاطرتان هست؟) بفهمم پسر است. حالا ۳، ۴ تا اند. به خدا! سینا و رضای گردن کلفت را هم سر این آ آخر اسمشان مردم اینجا فکر می‌کنند دخترند،‌مارتیا که جای خود دارد.