۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

داغدارم، نه برای کسی که نمی‌شناسمش، جز این که سالهاست وبلاگش را می‌خوانم، که برای خودم. برای خودم که سالها قبل تصمیم گرفتم موقتا از ایران برم تا دنیا را ببینم و بعد قدم به قدم ماندنم تمدید شد،‌ آنقدر که فراموش کردم برگشتن را. حالا مدتهاست همه چیز آنقدر تغییر کرده که برگشتن دیگر ممکن نیست. اما این هیچ از داغداری ام کم نمی‌کند.

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

وقتی بچه‌ام نوزاد بود،‌ می‌گفتم بچه ‌ایرانی هایی که مامان بابای مو و چشم ابرو مشکی دارند این طور موی افشان دارند،‌ عیبی ندارد بچه من کچل است، شاید قرار است مثل خانواده پدرش مو طلایی و چشم آبی شود. البته خیلی زود معلوم شد چشم آبی و بلوند نیست و بیشتر یک مو‌قهوه‌ای جذاب و تو‌دلبرو است. امروز در پارک با دو تا بچه ۲۲ ماهه بلوند آمریکایی بازی می‌کرد،‌ یکیشان تازه آرایشگاه رفته بود و دیگری موهایش از شانه اش گذشته بود، هر دو هم از این گل‌سر‌هایی زده بودند که هیچ رقمه روی کله بچه من بند نمی‌شود. می‌گویید تا ۶ ماه دیگر مو در می‌اورد؟

ببینم، شما وقتی کسی جلویتان زمین بخورد، می‌خندید؟‌ بهار می‌گفت همه این جوری اند. من هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌اید آخرین بار کی کسی جلویم زمین خورده و من چه کرده ام. اما لابد بهار راست می‌گوید. فکر کنم اگر الان کسی جلویم بخورد زمین خواهم خندید.

آدم هایی که ۱۰ سال است ایران زندگی نمی‌کنید، آیا واقعا حال و هوای عید دارید؟‌ دروغ چرا، من سالهاست که ندارم. امسال به خاطر بچه‌ام تمام مراسم را به جا می‌اورم. اما انگار زورکی است

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

وظیفه نداریم که زورکی برای ۸ مارس مطلب بنویسیم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

دخترک وقتی ۶ ماهش بود،‌ وقتی بابا می‌امد خانه،‌ هیجان‌زده می‌شد،‌غش غش می‌خندید،‌دو تا دستش را مشت می‌کرد و می‌خواست هر دو مشتش را بکند در دهانش،‌ که خوب جا نمی‌شد
این روز ها وقتی صدای در باز کردن بابا می‌اید،‌ دوان دوان می‌رود و خودش را می‌اندازد بغل بابا، بعد با هم در اتاق ها راه می‌روند و دخترک تعریف می‌کند آن روز چه کارها کرده است: گل، ددر، به به، هنو، بازی،‌ خاکا. هر کدام از این کلمات در آن لحظه و بسته به آنکه دخترک موقع گفتنش کجا را نشان دهد، هزار معنی دارند. به‌به ممکن است به‌به خوردن باشد،‌ به‌به درست کردن باشد،‌ به‌به خریدن باشد یا به‌به به نی‌نی دادن باشد. فکر کنم وقتش باشد به قسمت زبان CV ام یک زبان جدید اضافه کنم.
چرا اینقدر تند می‌گذرد.
دخترک ۸ ماهه بود ، تازه چهاردست و پا می‌رفت و یک سره زیر دست و پا و میز ها بود. مهمانی بودیم. رییس بابا از ما اجازه ‌خواست دخترک را چند دقیقه بغل کند. من از خدایم بود که بدهمش و بروم یک دور بدون بچه بزنم. بچه‌های این خانم حدود ۳۰ ساله اند. خودم را می‌بینم که ۳۰ سال دیگر از آدم ناشناسی می‌خواهم بچه اش را بدهد چند لحظه بغل کنم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

مادران در facebook

مادر ها در facebook سه دسته اند:
۱- آنها که عکس پروفایلشان، جای آنکه شکل و شمایل آنها را نشان دهد، شکل و شمایل کل خانواده یا حداقل بچه شان را هم نشان می‌دهد
۲- آنها که عکس پروفایلشان عکسیست بریده شده از عکسی که بچه بغلشان بوده و در نتیجه سروکله‌شان را نشان می‌دهد بعلاوه قسمتی از دست یک بچه را.
۳- آنها که عکس پروفایلشان عکسی قدیمیست،‌ مال وقتی که بچه نداشته اند.


تست فمینیستی!

آیا شما از آن دسته زنانی هستید که اگر بهتان بگویند کوچولو، خوشتان می‌آید؟

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

این نسیه بگیر و دست از آن نقد بشوی

دعوت دانشگاه بوستون برای بازدید و احتمال همکاری رد کردم چون حال نداشتم باز خانه و زندگی را بگذارم رو دوش و ببرم آنور این قاره گل و گشاد تا خودم و همخانه ام ۱۰۰٪ کار کنیم و باز دخل و خرجمان در آن شهر شلوغ جور نشود. Legacy بی‌عرضه هنوز دارد جان می‌کند تا شاید بتواند برایم اجازه کار بگیرد و من با دانشگاه Basel قول و قرار تعریف پروژه گذاشته ام.

این ها را اینجا می‌نویسم تا یادم بماند. در کامپیوتر من شتر با بارش گم می‌شود،‌ جا برای چس‌ناله ندارد.

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

انصاف داشته باشید، فیلم دیدن همراه یک فنجان قهوه می‌چسبد یا یک پاکت پفک که همه‌اش مال خودتان باشد؟

اصلا قهوه فنجانی مال این اروپایی های نُنُر است،‌ من که خیلی وقت است‌ با پارچ قهوه می‌خورم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

خانم کوچولو، هیچ خبر‌دارید من چه‌جور عاشق شما شده ام؟می‌شود خواهش کنم کمی یواش تر بزرگ شوید؟ می‌شود خواهش کنم چند صباح بیشتر، وقتی می‌گویم بوس به مامان بده،‌ همچنان لپ گنده نرم و نازکتان را بیاورید جلو؟ می‌شود چند وقت بیشتر خودتان را به شکم مامان بچسبانید،‌داستان من‌درآوردی گوش کنید،‌دستتان را روی دست مامان بگذارید و لالا کنید؟ آخر نمی‌دانید چه سخت است شمای گرم و نرم و کوچولو را بغل کردن و در تختتان گذاشتن! نمی‌دانید چه سخت است تا صبح ندیدنتان، وقتی زمین می‌خورید،‌ بلند نکردنتان و کمک نکردنتان وقتی با سختی قاشق به دهانتان می‌گذارید و از هر ۱۰ قاشق یکیش به دهانتان می‌رسد، وقتی لباستان را در می‌آورید، وقتی چشم‌چشم دو ابرو می‌کشید و وقتی از سرسره بالا می‌روید. شمایی که هیچ نمی‌گویید وقتی از سرسره سرته پایین می‌ایید،‌ وقتی از کاناپه خودتان را پایین پرت می‌کنید و وقتی پله ها را ایستاده بالا و پایین می‌روید دل من هم همراه با تن شما اوف می‌شود.